تو سلول های انفرادی او را «آبی» صدا می کردیم. چون رنگ چشمهایش آبی بود. و نگاهش مثل آسمان آبی، صاف و بی ریا و دلش به وسعت آبی دریاها بزرگ بود.
اسمش سوسن صالحی بود. موقع دستگیری ۱۶ سال بیشتر نداشت و تنها دختر خانواده اش بود. پدرش دارای دکترای حقوق سیاسی و مادرش پرستار ارشد یکی از بیمارستانهای تهران بود. پرسیدیم: کجا و چرا دستگیر شدی؟ پاسخ داد: توی خیابان و به عنوان مشکوک! بدون آنکه بخواهی او را بشناسی در نگاه اول، زیبائیش تمام چشمت را پر می کرد. هر وقت می دیدمش بی اختیار با خودم این شعر را زمزمه می کردم: صورت گر نقاش چین رو صورت یارم ببین
اما این میزان زیبائی ذرهای در رابطه سوسن با اطرافیانش سایه نداشت. عجیب بود که با این سن کم دنیايی تجربه داشت. تجربه با همه جوشیدن . تجربه محبت وعاطفه عام داشتن به همه اطرافیانش . تجربه صبر و بردباری در هر شرایط سخت. تجربه ایستادگی در برابر هر ناملایماتی با وجود ناراحتی قلبی. رفتارش اصلاً به سنش نمی خورد.
او را اولین بار در سالن ۱۴ گوهردشت دیدم و بعد از یک حرکت اعتراضی با او و ۱۸ زن قهرمان دیگر که همه در قتل عام سال ۶۷ اعدام شدند وارد یک اعتصاب غذای یک ماهه شدیم و طی مدت اعتصابمان که در بند عمومی ادامه داشت، سوسن برایمان شعر می خواند و نمی گذاشت که سختی اعتصاب به کسی فشار بیاورد.
او تقریبا ۵۰۰ و ۶۰۰ بیت شعر از شاعران معاصر گرفته تا مولانا و حافظ حفظ بود. هر وقت که سکوتی حاکم می شد سوسن شروع به ترنم چند بیت شعر می کرد. همیشه شعرهایش وصف حال بود.
وسط اعتصاب غذا فهمیدیم می خواهند به سلول انفرادی منتقلمان کنند. هر کسی یک اسم مستعار برای خودش انتخاب کرد تا در سلول با آن اسم همدیگر را صدا کنیم و جمع بچه ها برای سوسن اسم آبی را انتخاب کرد.
بعد از پایان اعتصاب غذا از سلولهای گوهردشت به سلولهای انفرادی اوین منتقل شدیم برادران هم در سالن انفرادی طبقه بالای سالن ما بودند.. در آنجا من و آبی مدتی با هم همسایه سلولی بودیم. همسایه صبور و آرامی که در اندرون «خسته دلش» همیشه در فغان و در غوغا بود. هر روز عصرها دمدمهای غروب سوسن چند بیت شعر را با صدای بلند و رسای قشنگش، پشت پنجره سلولش دکلمه می کرد به طوریکه صدایش هم به سلول برادرها می رسید و هم همه خواهران آن را می شنیدند...
پائیز سال ۶۶ بود یک روز دمدمهای غروب که فضا و سکوت سنگینی بر همه جا داشت حاکم می شد، صدای «آبی» بلند شد و فضای سکوت را شکست. او شعری از حافظ را دکلمه کرد که می گوید:
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
می خورد خون دلم مردمک چشم و سزاست که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
همین که دکلمه سوسن تمام شد هر کسی تلاش میکرد به گونه ای احساس خودش را بیان کند: «آبی زنده باشی»!
از میان سلولهای برادران هم یکی بلند فریاد زد: سنگ صبور من «آز یاشا آزاد یاشا»
جمله «آز یاشا آزاد یاشا» یک جمله ترکی است که معنی فارسی آن این است: سنگ صبور من کم زی – آزاد زی
با پیچیدن اسم آبی در راهرو پاسداران همه فهمیدند که یکی در این سلولها هست که اسمش آبی است و برایش کمین گذاشتند تا دختر آبی را پیدا کنند. سرانجام هم چشمهای آبی سوسن او را لو داد. و از آن به بعد دیگر زیر فشار و مراقبت پاسدارها بود و به بهانه های مختلف تو سلولش می ریختند و کتکش می زدند یا به اسم آبی به او دشنام می دادند. تصمیم گرفتیم اسمش را عوض کنیم و از آن به بعد او را شقایق صدا می کردیم.
و سوسن صالحی - همان آبی سلول های انفرادی - نهایتاً مصداق همان جمله ای شد که آن برادر در آن غروب پائیزی فریاد زد: کم زیست و اما آزاد زیست و در قتلعام سال ۶۷ در بهار عمر کوتاهش آزاد زیست و بر چوبه دار بوسه زد.
بر آبی اسیر قفس و زندان اما آزاده هزاران سلام و هزاران درود.
0 نظرات:
ارسال یک نظر