وقتی برای اعدام میرفت در جواب همسلولیهایش که «میدانی کجا میرویم» با یقین و صلابت گفت: «آره برای اعدام میرویم. مجاهد ماندن خون میخواهد و خونش را ما باید بدهیم».
اعظم طاقدره سال ۱۳۳۶ به دنیا آمد. سال۶۱ دستگیر شد و زیر شدیدترین شکنجهها قرار گرفت. یکی از همبندیهای او نوشته است: شدت شکنجهها بهقدری بود که هر دو پای اعظم ناقص شده بود و قسمتی از کف پایش بر اثر شکنجه و عمل جراحی کنده شده بود. به همین دلیل راه رفتن معمولی را هم به سختی انجام میداد. اعظم در تمام حرکتهای اعتراضی زندانیان مجاهد در درون زندان، از جمله اعتصاب غذاها و درگیریها شرکت داشت. دژخیمان بهدلیل وضعیت پرونده و مقاومتهایش در زندان روی او خیلی حساس بودند. او را چندین بار بهخاطر همین حرکتها و برخوردها به سلول انفرادی بردند.
اعظم روحیهیی مقاوم، سرحال و با نشاط داشت و همیشه به بقیه زندانیان روحیه میداد. او جزو اولین کسانی بود که برای اعدام اسمش را خواندند. وقتی از بند خارج میشد بچهها از او پرسیدند اعظم فکر میکنی میخواهند چکار کنند؟ گفت: «تصفیه زندانیان است، همه را میکشند. پایداری مجاهدین در برابر آخوندهای غدار به بهای خون میسر است و ما باید با خون خود این بها را بپردازیم.» و از همه بچهها خداحافظی کرد و رفت».
خاطره یکی از زندانیان درباره اعظم طاقدره:
در آخرین دقایقی که داشتم از بهداری به سلول برمی گشتم، زن جوانی را دیدم که نمی توانست راه برود. وقتی دقت کردم با پدیده عجیبی روبه رو شدم. باورکردنی نبود که یک انسان چنین نقص عضوی داشته باشد و پاهایش تا این اندازه کوچک باشند؟ ابتدا نمی توانستم بفهمم موضوع چیست؟ در ذهنم بین یک بیماری یا نقصعضو مادرزادی مردد بودم. ولی زود به خودم آمدم که وقتی در اوین هستی، احتمالها از این سنخ نیستند.
پاهای آن زن جوان به اندازه پای یک بچه ۶ماهه کوچک بودند و به طورکامل جمع شده بودند. چیزی که فقط می توانست ناشی از شکنجه باشد. در فرصتی که کسی متوجه نبود اسمش را پرسیدم. گفت: اعظم، اعظم طاقدره!
لحظه هایی مات و مبهوت بر جایم مانده بودم. می خواستم مطمئن شوم که اشتباه نکرده ام. اما از نشانیهایی که دادم و او تکمیلشان کرد یقین کردم که اشتباه نمی کنم. قبل از دستگیرشدن، شنیده بودم، خواهری به اسم اعظم طاقدره تحت تعقیب است. حتی یک بار قرار بود به خانه مان بیاید اما نیامد. به ذهنم رسیده بود که ای بسا دستگیر شده باشد.
به هرحال آن روز امکان صحبت بیشتر با او را از دست دادم. از پیش می دانستم اعظم بهدلیل این که جا و خانه یی برای سکونتش نداشت، بعد از ساعتها کار و فعالیت مستمر تشکیلاتی روزانه، تلاش می کرد جایی در خیابان برای استراحت پیدا کند. او شبهای متعددی را در داخل بشکه های خالی در این یا آن خرابه یا ساختمانهای نیمه تمام به سر می برد و صبحها از آن خارج می شد و بهدنبال کارهایش می رفت.
یک شب قرار بود او هم به همان خانه یی بیاید که ما در آن بودیم، اما نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود که نیامد. من بیشتر احتمال می دادم دستگیر شده باشد. یکی دو روز بعد دوباره به خاطر بیماری خودم و دخترم گذرم بهبهداری افتاد. از این که دوباره ممکن است اعظم را در آن جا ببینم، خیلی خوشحال شدم و مشغول طرح و برنامه بودم که وقتی به بهداری می رسم چگونه با او خلوت کنم؟ خوشبختانه در بهداری فرصت مناسبی به دست آمد و با هم گپ مفصلی زدیم.
از اعظم پرسیدم: چگونه دستگیر شدی؟
گفت: بعد از شهادت و دستگیری چند تا از افرادی که در یک قسمت بودیم، ارتباطم قطع شده بود. چون جایی برای ماندن نداشتم، ناگزیر بودم از هر وسیله و امکانی برای وصل شدن به سایر بچه ها استفاده کنم. روزی که برای مدت طولانی در یکی از خیابانها منتظر اجرای قراری از این طرف به آن طرف می رفتم، به من شک کردند و دستگیرم کردند. یک راست به اوین آوردند و شروع به زدن کابل به پاهایم کردند و هر چند روز یک بار مرا بردند و کابل زدند و قپانی کردند.
- در کدام بند هستی؟
- بهداری - یعنی چه؟
بهداری که بند نیست!
- از روزی که آمدم، بین اتاق شکنجه و بهداری در رفت و آمد هستم و جای دیگری نرفته ام. چون اطلاعاتی ندادم هر روز شکنجه می کنند. بهدلیل زخمها و عفونت پاهایم مرا در بهداری نگهداشته اند و نمی توانند به بند ببرند. چندبار از قسمت رانم پوست برداشته اند و به کف پایم زده اند ولی چون دوباره به کف پایم کابل زدند و شکنجه کردند، کف پایم باز شده و دیگر جوش نمی خورد و درمان نمی شود.
صحبتهایم با اعظم به پرس و جو درباره سایر بچه ها کشید. به خصوص که می خواستم از سرنوشت دوست و همرزم دوران مدرسه ام زهره تبریزی بدانم که بعد از ۳۰خرداد از او خبری نداشتم. قبل از این که به بهداری بیایم در سلول هرچه سراغ گرفته بودم کسی از زهره خبری نداشت. وقتی اعظم چند نفر را اسم برد و از جمله اسم دختری به نام زهره را آورد. ناگهان در ذهنم جرقه زد که ای بسا منظورش زهره تبریزی باشد.
وقتی نشانی دادم، اعظم گفت بله منظورم همان زهره تبریزی است.
- در کدام بند هستی؟
- بهداری - یعنی چه؟
بهداری که بند نیست!
- از روزی که آمدم، بین اتاق شکنجه و بهداری در رفت و آمد هستم و جای دیگری نرفته ام. چون اطلاعاتی ندادم هر روز شکنجه می کنند. بهدلیل زخمها و عفونت پاهایم مرا در بهداری نگهداشته اند و نمی توانند به بند ببرند. چندبار از قسمت رانم پوست برداشته اند و به کف پایم زده اند ولی چون دوباره به کف پایم کابل زدند و شکنجه کردند، کف پایم باز شده و دیگر جوش نمی خورد و درمان نمی شود.
صحبتهایم با اعظم به پرس و جو درباره سایر بچه ها کشید. به خصوص که می خواستم از سرنوشت دوست و همرزم دوران مدرسه ام زهره تبریزی بدانم که بعد از ۳۰خرداد از او خبری نداشتم. قبل از این که به بهداری بیایم در سلول هرچه سراغ گرفته بودم کسی از زهره خبری نداشت. وقتی اعظم چند نفر را اسم برد و از جمله اسم دختری به نام زهره را آورد. ناگهان در ذهنم جرقه زد که ای بسا منظورش زهره تبریزی باشد.
وقتی نشانی دادم، اعظم گفت بله منظورم همان زهره تبریزی است.
اعظم گفت: وقتی زهره دستگیر می شود، به قدری شکنجه و فشار روی او بالا بوده که کارش به دیالیز میکشد و او را به بهداری می برند. زهره در بهداری فرصتی می یابد و یک شیشهٴ الکل صنعتی را سر میکشد تا خودکشی کند. هدفش این بوده که راه ادامه شکنجه ها را بر دشمن ببندد. اما در اثر الکل یک طرف بدنش فلج می شود و قدرت تکلمش را از دست می دهد. با این حال او را باز هم به زیر شکنجه می برند. بازجو به او میگفته، درست است که حرف نمی توانی بزنی ولی می شنوی چه می گویم. تازه اگر نمی شنوی خوب می دانی که از تو چه می خواهیم.
قلم و کاغذ را بردار و بنویس. اما زهره باز هم مقاومت می کند و آن قدر دوباره شکنجه اش می کنند که به بهداری می آورند. این بار در بهداری انگشتهایش را لای یک در سنگین فلزی می گذارد و چنان در را محکم می بندد که انگشتهایش قطع می شوند. تا دیگر از او انتظار نداشته باشند با دستهایش چیزی بنویسد.
وقتی اعظم از روزهای سیاهی که زهره در چنین حالتی بوده صحبت می کرد، من در اعماق خاطراتم از روزهای دبیرستان مجلسی و کارهایی که با زهره داشتیم فرو می رفتم. از این اراده شگفت انگیز و خارق العاده یی که در جهت آرمانش به کار می گرفته، ذهنم به شرایطی می رفت که زهره در کودکی و نوجوانی از آن گذشته بود. به مشکلات و موانعی که بر سر راهش قرار داشتند.
همه چیز علیه مجاهدشدن زهره بود و او چیزی را که غیرممکن می نمود، ممکن کرد. به عمق ایمان و اراده او غبطه می خوردم. احساس می کردم یک تاریخ از درد و رنج در برابر چشمانم ورق می خورد. تا همین چند سال پیش دخترانی مثل من و زهره در شرایطی بودیم که حتی از خانه بیرون رفتنمان سخت و غیرممکن می نمود. زهره تنها یک نمونه از انبوه زنان و دخترانی بود که به این راه و مبارزه پیوستند.
زهره چرا و چگونه تا این درجه با آرمان و اعتقاداتش یگانه شد. چه چیزی از او چنین دژ تسخیرناپذیری ساخت؟ یاد یکی از آخرین روزهایی افتادم که با زهره در یک کار مشترک بودیم. می خواستیم برای تبلیغ سخنرانی مسعود رجوی در ورزشگاه بزرگ امجدیه پلاکارد درست کنیم تا مردم را از برگزاری میتینگ مطلع سازیم. زمان نداشتیم و هیچکدام از ما هم خط خوشی نداشتیم. زهره گفت هدف این است که مردم هرچه بیشتری مطلع شوند. بیاییم روی همین مقواهایی که داریم زمان میتینگ را بنویسم، شکلش هرچه باشد فرقی نمی کند. بنابراین آن روز هر کدام از ما با یک پلاکارد در دست بر سر چهار راه طالقانی از صبح تا عصر ایستادیم و آن سخنرانی را تبلیغ کردیم. روز بعد که میتینگ برگزار می شد، من و زهره در یک تیم حفاظت مردم بودیم.
تا پایان سخنرانی آنقدر سنگ به سمت ما زدند که در پایان برنامه دیگر رمقی برایمان باقی نمانده بود. در پایان برنامه به زهره اصرار کردم به خانهٴ ما در نزدیکی امجدیه و همان هتل خیابان سمیه بیاید و کمی استراحت کند. اما قبول نکرد و گفت اگر دیر بروم ممکن است یک دور کتک هم از مادرم بخورم. همان داستان تکراری و قدیمی. ولی هیچکدام اینها هرگز از سرنوشتی که زهره برای خودش رقم زده بود جلوگیری نکرد. اعظم می گفت: در روزهای آخر، چشمهای سیاه قشنگ زهره چنان معصومیتی داشت و مرا جذب می کرد که از نگاه کردن به چشمهایش سیر نمی شدم. در هر برق نگاه زهره پیامی بود که تا مغز استخوانم رسوخ می کرد. شبی که او را از بهداری برای اعدام می بردند، با لبخند ملیح و نگاه باوقارش ما را تسلی داد. زهره برایمان دست تکان می داد. باورکردنی نبود که او با چنین فضا و روحیه یی، به سوی تیرک اعدام می رود. او همه این قوانین را تغییر داده بود. طوری رفتار می کرد که گویی به همه آرزوهایش رسیده و پیروزی بزرگی به دست آورده است.
بعد از این دیدار در بهداری دیگر از اعظم خبری نداشتم تا بار دیگر گذارم به بهداری افتاد. هرچه در بهداری به دنبالش می گشتم، او را نمی یافتم. پرس و جوهایم از آنهایی که در بهداری بودند به نتیجه رسید و مشخص شد، اعظم را هم مثل زهره از بهداری برای صحنه اعدام برده اند. آن روز بود که راز شیفتگی اعظم به زهره را دریافتم.
اعظم با همان شور و شوقی که از زهره سخن می گفت، داشت سرنوشت خودش را رقم می زد. سرانجام او را در مرداد سال۶۷ اعدام کردند.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
قلم و کاغذ را بردار و بنویس. اما زهره باز هم مقاومت می کند و آن قدر دوباره شکنجه اش می کنند که به بهداری می آورند. این بار در بهداری انگشتهایش را لای یک در سنگین فلزی می گذارد و چنان در را محکم می بندد که انگشتهایش قطع می شوند. تا دیگر از او انتظار نداشته باشند با دستهایش چیزی بنویسد.
وقتی اعظم از روزهای سیاهی که زهره در چنین حالتی بوده صحبت می کرد، من در اعماق خاطراتم از روزهای دبیرستان مجلسی و کارهایی که با زهره داشتیم فرو می رفتم. از این اراده شگفت انگیز و خارق العاده یی که در جهت آرمانش به کار می گرفته، ذهنم به شرایطی می رفت که زهره در کودکی و نوجوانی از آن گذشته بود. به مشکلات و موانعی که بر سر راهش قرار داشتند.
همه چیز علیه مجاهدشدن زهره بود و او چیزی را که غیرممکن می نمود، ممکن کرد. به عمق ایمان و اراده او غبطه می خوردم. احساس می کردم یک تاریخ از درد و رنج در برابر چشمانم ورق می خورد. تا همین چند سال پیش دخترانی مثل من و زهره در شرایطی بودیم که حتی از خانه بیرون رفتنمان سخت و غیرممکن می نمود. زهره تنها یک نمونه از انبوه زنان و دخترانی بود که به این راه و مبارزه پیوستند.
زهره چرا و چگونه تا این درجه با آرمان و اعتقاداتش یگانه شد. چه چیزی از او چنین دژ تسخیرناپذیری ساخت؟ یاد یکی از آخرین روزهایی افتادم که با زهره در یک کار مشترک بودیم. می خواستیم برای تبلیغ سخنرانی مسعود رجوی در ورزشگاه بزرگ امجدیه پلاکارد درست کنیم تا مردم را از برگزاری میتینگ مطلع سازیم. زمان نداشتیم و هیچکدام از ما هم خط خوشی نداشتیم. زهره گفت هدف این است که مردم هرچه بیشتری مطلع شوند. بیاییم روی همین مقواهایی که داریم زمان میتینگ را بنویسم، شکلش هرچه باشد فرقی نمی کند. بنابراین آن روز هر کدام از ما با یک پلاکارد در دست بر سر چهار راه طالقانی از صبح تا عصر ایستادیم و آن سخنرانی را تبلیغ کردیم. روز بعد که میتینگ برگزار می شد، من و زهره در یک تیم حفاظت مردم بودیم.
تا پایان سخنرانی آنقدر سنگ به سمت ما زدند که در پایان برنامه دیگر رمقی برایمان باقی نمانده بود. در پایان برنامه به زهره اصرار کردم به خانهٴ ما در نزدیکی امجدیه و همان هتل خیابان سمیه بیاید و کمی استراحت کند. اما قبول نکرد و گفت اگر دیر بروم ممکن است یک دور کتک هم از مادرم بخورم. همان داستان تکراری و قدیمی. ولی هیچکدام اینها هرگز از سرنوشتی که زهره برای خودش رقم زده بود جلوگیری نکرد. اعظم می گفت: در روزهای آخر، چشمهای سیاه قشنگ زهره چنان معصومیتی داشت و مرا جذب می کرد که از نگاه کردن به چشمهایش سیر نمی شدم. در هر برق نگاه زهره پیامی بود که تا مغز استخوانم رسوخ می کرد. شبی که او را از بهداری برای اعدام می بردند، با لبخند ملیح و نگاه باوقارش ما را تسلی داد. زهره برایمان دست تکان می داد. باورکردنی نبود که او با چنین فضا و روحیه یی، به سوی تیرک اعدام می رود. او همه این قوانین را تغییر داده بود. طوری رفتار می کرد که گویی به همه آرزوهایش رسیده و پیروزی بزرگی به دست آورده است.
بعد از این دیدار در بهداری دیگر از اعظم خبری نداشتم تا بار دیگر گذارم به بهداری افتاد. هرچه در بهداری به دنبالش می گشتم، او را نمی یافتم. پرس و جوهایم از آنهایی که در بهداری بودند به نتیجه رسید و مشخص شد، اعظم را هم مثل زهره از بهداری برای صحنه اعدام برده اند. آن روز بود که راز شیفتگی اعظم به زهره را دریافتم.
اعظم با همان شور و شوقی که از زهره سخن می گفت، داشت سرنوشت خودش را رقم می زد. سرانجام او را در مرداد سال۶۷ اعدام کردند.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
0 نظرات:
ارسال یک نظر