دهم مرداد ماه ۱۳۶۱، رهگذران خیابان ۲۱متری جی، پیکر غرقه بهخون جوانی را دارند نظاره میکنند که ساعتها با پاسداران درگیر بوده، ولی کسی خبر ندارد که این جوان دلاور سال۱۳۳۹ در یکی از روستاهای اطراف بیرجند به دنیاآمده نمیدانستند که کودکی خودش را بین روستائیان محروم و ستمزده گذرانده و در نوجوانی با خانواده به تهران آمده و از نزدیک با مسائل اجتماعی و سیاسی آشنا شده و در جریان قرار گرفته. در زمان قیام ضدسلطنتی و با شروع بهار زودگذر آزادی، با شناخت ماهیت واقعی آخوندهای دزد به ضرورت مرزبندی با ارتجاع رسید و در همان زمان بههمراه سایر جوانان هم سن و سال خود اولین انجمنهای دانشآموزی را تشکیل داد بعد از گرفتن دیپلم بهطور تمام وقت با دانشآموزان هوادار مجاهدین، فعالیتهای افشاگرانه انجام میداد و جزو اولین گروه از میلیشیاهای مجاهد خلق بود.
محمد غیاث جوانی سرشار و پرشور، پر از انرژی و عاشق بود عاشق مردم و هدفش. در همین دوران بود که فرماندهی تیمهای میلیشیا را بهعهده داشت و به فروش نشریه مجاهد میپرداخت.
قسمتی از واگویه یکی از دوستان محمد غیاث:
« محمد کجایی رفیق؟ دلم برات یه ذره شده چه بیخبر رفتی!... محمد یادته هر جا که تو بودی پشت ما هم گرم بود اصلاً دل و جیگر میگرفتیم. یادته چطور پدر اون مدیر ساواکی رو در آوردی؟ اونقدر ازش متنفر بودم که حتی اسمش هم یادم نمونده. هیچوقت یادم نمیره محمد. یه روز با اون هیکل درشتش جلوی تو وایستاد و گفت: «آخه تو از جون من چی میخوای؟» بعد تو مثل شیر غریدی و گفتی که: «من از تو چیزی نمیخوام ما مدیر و معلم متعهد میخوایم نه ساواکی و نوکر رژیم».... باور کن محمد هنوز که هنوزه وقتی یاد اون جملهات میافتم ضربان قلبم تغییر میکنه اون مدیر ساواکی تو رو ول نکرد. تو هم ولش نکردی. از تحصن و اعتراض و اعتصاب شروع کردی و رفتی تا به آتیش کشیدن دفتر مدیر! صدای کوکتل مولوتوفی که نثارش کردی هنوزم تو گوشمه. ۱۶سالت بیشتر نبود، نه؟!»
محمد غیاث سعیدی لحظات خاطرهانگیز قیام بهمن۵۷ را اینطور توصیف میکند:« زیباترین لحظات مبارزهی مردم، شبی بود که اکثر زنان و کودکان و جوانان و سالخوردگان، با سلاح و بیسلاح راه را بر غرش تانکهای قشون ضد خلقی شاه بستند». در جای دیگری درباره فرصتطلبی و فریبکاری آخوندهای خمینی صفت میگوید:
« آخه بچهها و جوونهای مردم دارند میجنگند و خون میدن بعد یه آخوند عافیتنشین مثل هادی غفاری بلندگو رو گرفته دستش داره به همون مردم میگه: « برید ببینید اون بالا یه تانک زدیم به چه بزرگی!!! اینا یه مشت فرصت طلبند میخوان انقلابو از چنگ مردم در آرن»....
حالا چند سال از اون انقلاب بهمن۵۷ گذشته، اون روز که پاسدارها خونه برادرتو محاصره کردن رو یادت میاد؟ میخواستم دستگیرت کنن دو روز تمام کوچههای اطراف اون خونه رو مراقبت کردن. بعد که تو اومدی وسط کوچه باهاشون مواجه شدی. ۵تا پاسدار تا دندون مسلح بودن. تو سلاح نداشتی! دستت خالی بود ولی بردیش سمت کمرت. پاسدارها حساب کار اومد دستشون! آخه مجاهد خلقو میشناختن. بچههای محل برام تعریف کردن که تا دیدن تو دست به کمر شدی، پاسدارها دو تا پا داشتن دو تا پای دیگه هم قرض کردن و رفتن. شاید باورت نشه اما داستان قهرمانی اون روز تو مدتها سر زبونها بود.
... واما نبرد آخر و آخرین لحظات محمد غیاث
« محمد خوب یادم میاد که ظهر تابستون سال۶۱ بود از خیابان آزادی پیچیدی توی ۲۱متری جی و به سمت پایین پا تند کردی. نزدیک پایگاه که رسیدی متوجه فضای مشکوک کوچه شدی! بعد صدای رگبار مسلسل مزدوران بود که باعث شد همه چی دستگیرت بشه. معطل نکردی از رو دیوار یه کوچه پریدی تو کوچه بغلی، اونجا چهار تا مزدور جلوت سبز شدن. با خونسردی از کنارشون رد شدی. یکیشون گفت: این طرفا یه منافقو ندیدی؟ تو بیتفاوت سر تکون دادی و رفتی. اما چند قدم بیشتر نرفته بودی که یه خائن شناساییت میکنه و میگه بگیریدش این خودش مجاهده. بعد هم هوشیاری تو بوده و آغاز نبردی نابرابر...
لحظاتی بعد صدای شلیکها قطع شد و چیزی که از تو روی زمین باقی موند، پیکرغرق به خون که تا آخرین لحظه جنگید و مقاومت کرد.
محمد غیاث جوانی سرشار و پرشور، پر از انرژی و عاشق بود عاشق مردم و هدفش. در همین دوران بود که فرماندهی تیمهای میلیشیا را بهعهده داشت و به فروش نشریه مجاهد میپرداخت.
قسمتی از واگویه یکی از دوستان محمد غیاث:
« محمد کجایی رفیق؟ دلم برات یه ذره شده چه بیخبر رفتی!... محمد یادته هر جا که تو بودی پشت ما هم گرم بود اصلاً دل و جیگر میگرفتیم. یادته چطور پدر اون مدیر ساواکی رو در آوردی؟ اونقدر ازش متنفر بودم که حتی اسمش هم یادم نمونده. هیچوقت یادم نمیره محمد. یه روز با اون هیکل درشتش جلوی تو وایستاد و گفت: «آخه تو از جون من چی میخوای؟» بعد تو مثل شیر غریدی و گفتی که: «من از تو چیزی نمیخوام ما مدیر و معلم متعهد میخوایم نه ساواکی و نوکر رژیم».... باور کن محمد هنوز که هنوزه وقتی یاد اون جملهات میافتم ضربان قلبم تغییر میکنه اون مدیر ساواکی تو رو ول نکرد. تو هم ولش نکردی. از تحصن و اعتراض و اعتصاب شروع کردی و رفتی تا به آتیش کشیدن دفتر مدیر! صدای کوکتل مولوتوفی که نثارش کردی هنوزم تو گوشمه. ۱۶سالت بیشتر نبود، نه؟!»
محمد غیاث سعیدی لحظات خاطرهانگیز قیام بهمن۵۷ را اینطور توصیف میکند:« زیباترین لحظات مبارزهی مردم، شبی بود که اکثر زنان و کودکان و جوانان و سالخوردگان، با سلاح و بیسلاح راه را بر غرش تانکهای قشون ضد خلقی شاه بستند». در جای دیگری درباره فرصتطلبی و فریبکاری آخوندهای خمینی صفت میگوید:
« آخه بچهها و جوونهای مردم دارند میجنگند و خون میدن بعد یه آخوند عافیتنشین مثل هادی غفاری بلندگو رو گرفته دستش داره به همون مردم میگه: « برید ببینید اون بالا یه تانک زدیم به چه بزرگی!!! اینا یه مشت فرصت طلبند میخوان انقلابو از چنگ مردم در آرن»....
حالا چند سال از اون انقلاب بهمن۵۷ گذشته، اون روز که پاسدارها خونه برادرتو محاصره کردن رو یادت میاد؟ میخواستم دستگیرت کنن دو روز تمام کوچههای اطراف اون خونه رو مراقبت کردن. بعد که تو اومدی وسط کوچه باهاشون مواجه شدی. ۵تا پاسدار تا دندون مسلح بودن. تو سلاح نداشتی! دستت خالی بود ولی بردیش سمت کمرت. پاسدارها حساب کار اومد دستشون! آخه مجاهد خلقو میشناختن. بچههای محل برام تعریف کردن که تا دیدن تو دست به کمر شدی، پاسدارها دو تا پا داشتن دو تا پای دیگه هم قرض کردن و رفتن. شاید باورت نشه اما داستان قهرمانی اون روز تو مدتها سر زبونها بود.
... واما نبرد آخر و آخرین لحظات محمد غیاث
« محمد خوب یادم میاد که ظهر تابستون سال۶۱ بود از خیابان آزادی پیچیدی توی ۲۱متری جی و به سمت پایین پا تند کردی. نزدیک پایگاه که رسیدی متوجه فضای مشکوک کوچه شدی! بعد صدای رگبار مسلسل مزدوران بود که باعث شد همه چی دستگیرت بشه. معطل نکردی از رو دیوار یه کوچه پریدی تو کوچه بغلی، اونجا چهار تا مزدور جلوت سبز شدن. با خونسردی از کنارشون رد شدی. یکیشون گفت: این طرفا یه منافقو ندیدی؟ تو بیتفاوت سر تکون دادی و رفتی. اما چند قدم بیشتر نرفته بودی که یه خائن شناساییت میکنه و میگه بگیریدش این خودش مجاهده. بعد هم هوشیاری تو بوده و آغاز نبردی نابرابر...
لحظاتی بعد صدای شلیکها قطع شد و چیزی که از تو روی زمین باقی موند، پیکرغرق به خون که تا آخرین لحظه جنگید و مقاومت کرد.
درود بر مجاهد قهرمان سیدمحمد غیاثسعیدی که با حماسه مقاومت خود به دیگر حماسهسازان دهم مرداد۶۱ پیوست.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
0 نظرات:
ارسال یک نظر