محل تولد: شهر ری
شغل: دانش آموز
سن: ۱۷
تحصیلات: متوسطه
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۲/۲۵
زندگینامه شهید
مجاهد شهید محمدرضا محمودی فر، در سال ۱۳۴۳ در شهرری و در خانوادهای آگاه و نسبتاً سیاسی متولد شد.
محمدرضا در دوران تحصیل همیشه شاگرد ممتاز بود. به همین جهت در کنکور ورودی دبیرستان البرز قبول شد و تا سوم نظری در این دبیرستان مشغول تحصیل بود. او در دوران قبل از انقلاب ضدسلطنتی بهمراه خانوادهاش در راهپیماییهایی که به رهبری پدر طالقانی صورت میگرفت، شرکت میکرد. نوجوان پرشور با جثه کوچکش، دوربین به دوش در میدان آزادی بهر طرف میچرخید و از زاویههای مختلف فیلم میگرفت. محمدرضا در راهپیماییهای اعتراضی نسبت به زندانی شدن مجاهد شهید محمدرضا سعادتی نیز فعالانه شرکت داشت و به تشویق او بیشتر افراد خانواده و دوستانش هم شرکت کردند.
محمدرضا سپس به گروه دانشآموزی هوادار سازمان مجاهدین و چندی بعد به صفوف میلیشیا پیوست.
یک روز که یکی از عوامل رژیم در مدرسه آنها چند دانشآموز را کتک زده بود، محمدرضا به دفاع از دانشآموزان برخاست و وقتی مزدور مزبور اخطار داد که او را به کمیته و زندان خواهد فرستاد، در جوابش چند جمله از دفاعیات مهدی رضایی را خوانده بود: ”اگر ما را بکشید، از خون ما، از هر قطرهاش مجاهدی بر خواهد خاست و شما را رسوا خواهد کرد“ .
بعد از ورود به صفوف میلیشیا، محمدرضا فعالیت حرفهییش را شروع کرد و بهصورت شبانه روزی و بیوقفه ادامه داد. او در زمینه فروش و توزیع نشریه و پخش اعلامیه و چاپ پوستر با هر امکانی که میتوانست فراهم کند، فعال بود. در جریان سخنرانی رهبر مقاومت مسعود رجوی در امجدیه، چماقداران محمدرضا را که در موضع حفاظت قرار داشت، مجروح کرده و سرش را شکستند. در روز ۳۰ تیر سال ۶۰ مزدوران خمینی به خانه مسکونی محمدرضا حمله کردند و چون کسی در خانهشان نبود، اموالشان را به سرقت بردند. بعد از این جریان محمدرضا دیگر به خانه برنگشت و به زندگی مخفی روی آورد و خانواده او تا مدتها هیچ خبری از وی نداشتند. آنها به مدت شش ماه همه زندانهای کرج و تهران را گشتند اما هیچ خبری از او بهدست نیاوردند.
سرانجام در بهمن ماه سال ۱۳۶۰ ، محمدرضا از زندان اوین به خانوادهاش تلفن کرده و به آنها گفت به او اجازه ملاقات دادهاند. وقتی مادرش برای اولین بار رضا را دید او را نشناخت، پدرش میگفت این رضاست ولی مادر باور نمیکرد و میگفت رضای من اینطوری نبود،انگار اسکلتی بود که به روی آن پوستی زرد کشیده باشند، هیکلش قوز پیدا کرده بود اما سرش را بالا گرفت و با روحیهای استوار و مقاوم، لبخند بر لب از تمامی دقایق ملاقات استفاده کرد. در طول مدت ملاقات خانوادهاش را به صبر و مقاومت تشویق میکرد.
در سومین و آخرین ملاقات گفته بود: من به اینها هیچچیز نگفتم و به سازمان و همرزمانم خیانت نکردم، سختترین شکنجههای روحی و جسمی را تحمل کردم و خواهم کرد. آنها چون ناامید شدهاند به احتمال زیاد مرا میکشند ولی از شما خواهش میکنم که اصلاً برای من گریه نکنید.
سرانجام دژخیمان خمینی خون پاک این مجاهد پرشور و قهرمان را قبل از اعدام کشیدند و او را در تاریخ ۲۵ اردیبهشت سال ۱۳۶۱ به جوخههای تیرباران سپردند. یادش گرامی باد.
میهنم!
آهن زنجیرهایم میآموزد مرا
خشم عقابان، و نازکدلی انسان نیکاندیش را
نمیدانستم که زیر پوستمان
میلاد توفانی ست.
در سلول زندان، نور را از من گرفتند
و خورشیدمشعلها، در دلم فروزان گشت
بر دیوارها شماره شناسنامهام را نوشتند
و سبز هزار سنبلهها، بر دیوارها روئیدن گرفت
میهنم! با دندانها نقش خونآلودت را نگار کردم
و ترانهٔ تاریکی گذرا را نوشتم
و جون بر صلیب پرستشم شعلهور شوم
چون قدیسی، در هیأت مبارزی در خواهم آمد
0 نظرات:
ارسال یک نظر