محل تولد: بناب
سن: ۴۲
محل شهادت: عراق
زمان شهادت: ۱۳۸۲
رسول فرزند درد و رنج بود و اراده كرده بود درد و رنج را از صفحه زندگي پاك كند. او با گوشت و پوستش سختي و رنج زندگي را لمس كرد. زخم هاي جامعه را ديد. آنقدر دويد و دويد و دويد تا به درمان رسيد. آنقدر جستجو كرد. كنجكاو شد و پرسيد تا به يقيين و باور رسيد و فهميد آنسوي آسمان ابري هميشه آفتابي است.
رسول قهرمان در فروردین سال ۱۳۸۲در یک درگیر با مزدوران خمینی که برای ضربه زدن به مجاهدین فرستاده شده بودند قهرمانان جنگید وخون پاکش را هدیه آزادی مردم ایران کرد.
یاد وراهش گرامی وپررهرو باد
قسمت هایی از نامه مجاهد شهید رسول آبافت به خواهر مریم
چقدر خوب بود می توانستیم همه زندگی را در کتابی بنویسیم. آیا آبروی گرسنه ای در خیابان، یا آرزوی تشنه ای در کویر را می شود بر کاغذی نگاشت؟ تحقیر و ستم و گونه های گر گرفته از تب بیماری را چطور؟ برای یاد گرفتن قالیبافی مرا به کارخانه گذاشته بودند. برای یاد گرفتن میبایست دو سه ماهی مفتی کار می کردم. روزی میبایست حضو صاحب کارخانه را با تلمبه پرمی کرد. حیاط و کارخانه را تمیز می کردم، نخهای به زمین افتاده را جمع میکردم و به بچه های دیگری که کار می کردند می دادم تا مصرف بکنند. اما حق گرفتن مزد هم نداشتم.
تا موقعی که بتوانم باید بگیرم. آن هم به اینصورت که صاحب کارخانه کش می داد و میگفت وقت دیگران را می گیری نمی گذاری آنها کار بکنند و هزار فحش می داد و تنها مزد آخر هفته فقط ۵ریالی بود که به همه بچه های کارخانه برای شیرینی خریدن و تعطیلی روز جمعه می دادند. وقتی عصرها به خانه برمیگشتم مادرم دست تاول زده ام در اثر تلمبه زدن را میدید آهی می کشید و از خدا کمک می خواست. آخر خودش نیز همراه با خواهرانم به غیر از این که مسائل خانه را حل می کردند ۱۵کیلو پشم را هفته ای برای ۵تومان، نخ فرش درست میکردند. پدرم نیز اگر کاری پیدا می شد به کارگری میرفت وقتی به خانه برمیگشت از خستگی تاب نشستن را نداشت. شب تا صبح در خواب از خستگی زاری می کرد. یادم می آید به فوتبال خیلی علاقه داشتم موقعی که تلویزیون فوتبال نشان می داد همسایه مان تلویزیون داشت ولی مرا به خانه شان راه نمی دادند. برمیگشتم گریه می کردم، مادرم ناراحت میشد. آخر سر مجبور شد گردنبندی که بهش خیلی علاقه داشت و آ» را برای روزهای آینده مان نگه داشته بود بفروشد تا تلویزیون بخرد.
تیم فوتبالی که داشتیم، میخواستند لباس ورزشی بخرند. از هر نفر ۵۰تومان خواسته بودند،همه بچه های تیم داده بودند تنها من مانده بودم. رفتم به مادرم فشار آوردم با گریه و زاری دل مادرم را بدست آوردم. مجبور شد پولی را که از طریق پشم نازک کردن جمع کرده بود تا برای مسائل زندگی مان خرج کند،۵۰تومان به من داد، دلم از این نمونه ها پر است ولی دلم نمی اید بیشتر از این وقتتان را بگیرم...
مجاهد شهید رسول آبافت تا قبل از ۳۰خرداد ۲بار دستگیر شد. پس آزادی از زندان مدتی به تشکیلات تبریز وصل شد و دوباره به بناب رفت. تا این که ۱۹شهریور ۱۳۶۰ دوباره دستگیر شد و برطبق دستورات خمینی که به آخوندهای جلادش می داد، بدون این که مشخص شود که چه جرمی بجز افشاگری انجام داده، به اعدام محکوم شد. او در یک اقدام متهورانه از زندان گریخت و خود را به ارتش آزادیبخش رساند.
0 نظرات:
ارسال یک نظر