بهروز را هنوز میبینم...
در گوشهای از شب، میان خاک و خون،
در لابهلای دیوارهای ترکخورده اوین،
در سکوت سرد قزلحصار،
و در میان فریادهایی که نرسیده، بریده شدند…
بهروز را دیدم.
نه یک بهروز، نه فقط مهدی…
بلکه صدها، هزاران بهروز و مهدی.
از دهه ۶۰ تا ۶۷،
از تابستان سربداران تا سحرگاهان تنگناهای امروز.
دیدمشان…
آنان که بینام و نشان، با سری افراشته
در برابر هیأتهای مرگ ایستادند و تنها گفتند:
«اتهام؟ مجاهدین!»
و حکم آمد: «اعدام!»
از بهروز باکری و عبدالرسول مشکینفام،
تا فروغتان، تا دختران دلاور دهه شصت.
از اشرفیان با دستان خالی و قلبی پرغرور
تا نداهایی که با چشمان باز، به ما چشم دوختند.
تا…
صبح ۵ مرداد ۱۴۰۴،
وقتی بهروز احسانی و مهدی حسنی را
در زنجیر، کیسه بر سر، به انفرادی بردند.
و سپس…
سربدار کردند.
اما نه،
آنها هنوز اینجایند.
در نبض هر فریاد،
در طنین هر شعاری که از میان کوچههای ایران میپیچد.
هنوز،
هر شب، پیش از خواب،
در آینهی خاطره،
بهروز را میبینم که میگوید:
«خلق پیروز است… خلق پیروز است…»
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

0 comments:
ارسال یک نظر