محل تولد: تهران
سن: ۲۲
تحصیلات: دیپلم
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۶۹
محمود خدابندهلویی در سال ۱۳۴۷ در جنوب تهران و در خانوادهای متوسط و سیاسی به دنیا آمد. از کودکی با درد و رنج مردم محروم آشنا بود. پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، شاهد فعالیتهای انقلابی خانوادهاش در انجمن زنان مسلمان خزانه و جوانان مسلمان بود. با اعدام پدرش در سال ۱۳۶۰ و دستگیری برادرانش، او نیز قدم در مسیر مبارزه گذاشت.
محمود از همان نوجوانی با شور و ایمان به صدای رادیو مجاهد دل سپرد و آن را رشته پیوند خود با سازمان میدانست. در مدرسه به پخش اطلاعیه، سرود و شعارنویسی علیه رژیم میپرداخت. هوش، جسارت و احتیاطش باعث میشد که پاسداران نتوانند فعالیتهایش را شناسایی کنند.
در سال ۱۳۶۳، وقتی تنها ۱۵ سال داشت و خبر رژه یگانهای مجاهد خلق را از رادیو شنید، تصمیم گرفت به ارتش آزادیبخش بپیوندد. چندین بار برای خروج از کشور اقدام کرد؛ از طریق کردستان و بانه تا نزدیکی پایگاههای سازمان پیش رفت، اما سرمای سخت زمستان مانع عبورش شد. با وجود ناکامی، عزمش برای پیوستن راسختر شد.
او در این سالها با روشهای خلاقانه از جمله تماسهای تلفنی و نامهنگاری نامرئی سعی میکرد با سازمان در ارتباط بماند. وقتی خانوادهاش به او میگفتند درس بخوان تا در دانشگاه قبول شوی، پاسخ میداد: «من فقط میخواهم به دانشگاه افسری سازمان بروم.»
در سال ۱۳۶۵، در سومین تلاشش، همراه گروهی از هواداران در مرز دستگیر شد. با وجود شکنجههای سنگین و ۴۰ روز انفرادی در اوین، در دادگاه با هوشیاری تنها سه سال حکم گرفت. در ملاقات با خواهرش گفت: «وقتی آزاد شوم مستقیم به منطقه مرزی میروم. هنوز همان خط شما را دارم.»
او در سال ۱۳۶۷ آزاد شد و در نامهای نوشت: «از زندان آزاد شدم، خطم همان خط شماست، فقط دعا کنید پیشتان بیایم.» هنگام عملیات فروغ جاویدان، خود را تا کرمانشاه رساند، اما مسیر بسته بود. سال بعد نیز تلاش کرد به مرز برسد ولی باز گرفتار شد.
در سال ۱۳۶۹، برای آخرین بار همراه غلامرضا پوراقبال عازم مرز شد. هر دو در ارومیه دستگیر و به اوین منتقل شدند. مزدوران به او گفتند: «اینبار دیگر راه فراری نیست.» اما محمود حتی در زندان نیز آرام نگرفت. با مورس میان بندها ارتباط برقرار کرد، خبر و روحیه پخش میکرد و با وجود شلاق و تهدید، گفت: «زندانی بدون ارتباط میمیرد.»
روزی در فرصتی نادر، وقتی نگهبان غافل بود، از سلول خارج شد تا به سلولهای دیگر برود و خبر برساند. همه از شجاعتش شگفتزده بودند. میگفت: «من باید هر روز بچهها را ببینم. آنها امید مناند.»
در بهمن ۱۳۶۹، او و غلامرضا را به بیدادگاه بردند. وقتی برگشت، گفت: «احتمالاً تا هفته آینده ما را اعدام میکنند. فقط دلم میخواست تکتک بچهها را ببوسم.» چند روز بعد، محمود خدابندهلویی، این جوان شورشی و مؤمن به آزادی، به عهدش وفا کرد و با ایمان و لبخند به جوخه اعدام سپرده شد.
او نماد نسلی بود که از دل زندان و شکنجه، پرچم آزادی را بر دوش کشید و خون پاکش را نثار رهایی مردم ایران کرد — نسلی که ایستاد تا آرمانش جاودانه بماند.

0 comments:
ارسال یک نظر