محل تولد: گرگان
سن: ۱۸
تحصیلات: دانشآموز
محل شهادت: گرکان
تاریخ شهادت: ۲۰-۵-۱۳۶۰
زهرا احمددوست، متولد سال ۱۳۴۲ در گرگان، از همان نوجوانی ردّ قدمهایش را در مسیر آزادی بر جا گذاشت. در ۱۵سالگی، هنگامی که طوفان قیام مردم ایران علیه شاه خائن به خیابانها رسیده بود، او نیز در صف دانشآموزان معترض ایستاد و نخستین گامهایش را در میدان مبارزه برداشت. سالها بعد، همین روح ناآرام، پایهگذار مسیری شد که نام زهرا را در حافظهٔ مقاومت ایران جاودانه کرد.
پس از پیروزی انقلاب، زهرا در دبیرستان با مجاهدین خلق آشنا شد؛ اما این آشنایی فقط یک گرایش سیاسی نبود. گویی حقیقت گمشدهٔ قلبش را یافته باشد، به جمع دانشآموزان هوادار پیوست و با شور نوجوانی، اما با بلوغی فراتر از سن خود، فعالیتهایش را آغاز کرد. مطالعهٔ زندگیبنیانگذاران، دفاعیات قهرمانانهٔ شهیدان سازمان و تاریخچهٔ مبارزهٔ مجاهد خلق، او را به نقطهای رساند که آرمان آزادی برایش نه یک شعار، بلکه یک مسئولیت شخصی و وجودی شد.
زهرا در محلات و مدارس گرگان به عنوان نیرویی پرتلاش، پیشرو و الهامبخش شناخته میشد. هر مسئولیتی که برعهده میگرفت، با جدیت و دقت انجام میداد و همیشه موتور پیشبرندهٔ تیمهای دانشآموزی بود. فروش نشریه مجاهد، برگزاری نمایشگاه، کار تشکیلاتی و روشنگری در میان مردم، بخشی از روزمرگی او شده بود. در برابر چماقداران خمینی و مزدورانی که با چوب و زنجیر به جان جوانان میافتادند، ایستادگیاش زبانزد بود. یک بار هنگام یورش پاسداران برای برداشتن نشریهها، تمام مجلهها را چنان به سینه فشرد که هیچ دستی نتوانست آنها را از او بگیرد. همرزمانش نوشتهاند که زهرا در حملهها مجروح میشد اما عقب نمینشست و مقاومت او دلهای بسیاری را گرم میکرد.
سال ۱۳۶۰ که تظاهرات مسالمتآمیز مردم توسط خمینی به خون کشیده شد، زهرا نیز همانند هزاران مجاهد خلق دیگر، وارد مرحلهٔ تازهای از نبرد شد. او پس از ۳۰ خرداد، در واحدهای رزمی سازماندهی شد و در چند مأموریت موفق شرکت کرد تا اینکه در یک عملیات، مورد تیراندازی مزدوران قرار گرفت و از ناحیهٔ پا زخمی شد. با وجود جراحت شدید، خودش را به محل استقرار رساند، اما دقایقی بعد پاسداران با هجوم وحشیانه او را دستگیر کردند. از همان لحظه شکنجهها آغاز شد. جراحت پایش عفونت کرد، اما زهرا در دل شکنجهها همچنان پابرجا ماند و کوچکترین لغزشی در مواضع مجاهدیاش نداشت.
شبی در مرداد ۱۳۶۰، پاسداران نیمهشب پدر و مادر زهرا را فراخواندند؛ چیزی که با رفتار روزهای قبلشان هیچ سنخیتی نداشت. هنگامیکه زهرا را آوردند، پای زخمیاش را روی زمین میکشید اما چهرهاش آرام بود. با دیدن خانوادهاش لبخند زد، ولی وقتی مادر اشک ریخت، زهرا با خشم گفت:
«مادر! چرا گریه میکنی؟ میخواهی دشمن شاد شود؟»
مزدوران به پدر و مادر گفته بودند اگر زهرا «توبه» کند آزاد میشود. اما وقتی مادر او از بیگناهیاش حرف زد، زهرا فوراً پاسخ داد:
«مادر، این حرفها چیست؟ اینها میخواهند من به همرزمانم خیانت کنم.»
دژخیمان که از جسارتش به وحشت افتاده بودند، کاغذی جلوش گذاشتند و تهدید کردند: یا توبهنامه یا اعدام. اما زهرا، با آرامشی عجیب، قلم را برداشت و نوشت:
«من زهرا احمددوست… با تمام آگاهی این راه را انتخاب کردهام؛ راه پرافتخار مجاهدین خلق… راهی که با خون و رنج برای رهایی خلق عجین است… تا آخرین قطره خونم ادامهاش میدهم… و تنها پیامم این است که نگذارید خون ما و هزاران شهید آزادی پایمال شود…».
وقتی دژخیم خشمگین پرسید: «چند دقیقه دیگر اعدام میشوی، هنوز از خلق مینویسی؟» زهرا پاسخ داد:
«آری، همه چیز را میپذیرم جز سازش با شما.»
سپس روبهمادرش کرد و گفت:
«برای من گریه نکن… پیش اینها هیچ خواهشی نکن… اینها از خون کودک ۹ساله گذشت نکردند؛ از خون من هم نمیگذرند.»
ساعتش را به پدرش داد و گفت: «به هواداران سازمان برسانید…».
و در حالیکه سرود «بهنام خدا» را آرام زمزمه میکرد، از والدینش خداحافظی کرد و رفت.
سپیدهدم ۲۰ مرداد ۱۳۶۰، زهرا احمددوست—این دختر ۱۸سالهٔ مغرور و مقاوم—به جرم وفاداری به آرمان مجاهد خلق، در گرگان بهدست دژخیمان خمینی اعدام شد و به کاروان شهیدان راه آزادی پیوست.
او رفت، اما داستان ایستادگیاش هنوز در کوچههای گرگان زنده است؛
نامی که چون ستارهای سوزان، بر تاریخ مقاومت مردم ایران حک شده است.


0 comments:
ارسال یک نظر