محل تولد: نطنز
شغل: -
سن: ۲۳
تحصیلات: دانشجو
محل شهادت: سنندج
تاریخ شهادت: ۱۴-۱۱-۱۳۶۰
در سال ۱۳۳۷، در دل خاکپاک و کوهستانی نطنز، نوزادی به دنیا آمد که بعدها نامش لرزه بر اندام دشمن انداخت: سیدجلال میرمحمدعلی، فرزند خانوادهای زحمتکش و روستایی، در همان سالهای کودکی با طعم تلخ رنج و بیعدالتی آشنا شد. بیکاری پدر و سختی معیشت، خانواده را به تهران کشاند، جایی که پدرش بهعنوان یک کارگر ساده برای لقمهای نان، جان میکَند.
جلال، نوجوانی بود که فقر را لمس کرده و چهرهاش را در آینهی زندگی دیده بود. در همین شهر شلوغ و بیرحم، بود که در سال چهارم دبیرستان با جلسات مذهبی و بعدتر با اندیشههای سازمان مجاهدین خلق ایران پیوند خورد. در همین فضا بود که با شهید علی وشاق آشنا شد و جانش را در آتش ایمان به آرمان خلق گره زد.
او از همان روزها، دلش با مجاهدین بود. بارها میگفت:
«وقتی قرار بود به جلسهای برویم که بچهها در آن بودند، از شدت هیجان پاهایم میلرزید...»
در سال ۵۶، وقتی که شعلههای انقلاب، از کوچهپسکوچههای میهن بالا میگرفت، جلال نیز در صف مقدم مبارزه بود. تازه از مدرسهی عالی ریاضیات کرج فارغالتحصیل شده بود اما بهجای رفاه، راه خیابان و اعتراض را انتخاب کرد. در جنوب تهران، بسیاری از تظاهرات ضدحکومتی به دست او و یارانش شکل گرفت.
بعد از پیروزی انقلاب، از همان روزهای اول به صفوف جنبش ملی مجاهدین پیوست و پس از آن، با بازگشایی دانشگاهها، فعالیتهای انقلابیاش را در کرج ادامه داد. اما کودتای فرهنگی خمینی در بهار ۵۹، او را برای مدتی کوتاه به زندان انداخت. پس از آزادی، بیدرنگ به مأموریتی بزرگ رفت: سازماندهی مقاومت در غرب کشور.
او مسئولیت انجمن کرمانشاه و بعدتر، شهرهای ایلام، اسلامآباد، سنندج و پاوه را بر عهده گرفت. فرماندهای بود که به دل خطر میرفت؛ محبوب و مصمم، با چهرهای مهربان اما عزم فولادین.
و اما روز واقعه، هفتم مهرماه ۱۳۶۰... سنندج.
کاک منصور در خیابان مرکزی شهر، توسط گشت سپاه شناسایی شد. اما پیش از آنکه دشمن حتی فرصت نشاندادن قدرت خود را پیدا کند، جلال با صدایی رسا فریاد زد:
«درود بر مجاهدین! درود بر خلق کرد! من یک مجاهدم! مرگ بر خمینی!»
مردم سنندج مبهوت شجاعت او شدند. جمعیتی گرد آمدند و بیش از پانزده دقیقه، با دستان خالی مانع بردن او شدند. برخی خود را جلوی ماشین انداختند. خروش مردمی در آستانه انفجار بود. اما پاسداران با زور اسلحه، او را ربودند.
در اسارت، شکنجهاش کردند؛ جسمش را آزردند اما روحش را نه. و سرانجام، در همان شهر، در همان غربت، در همان خاکی که فریاد زده بود، جلال را بهشهادت رساندند.
و او پیشتر، در وصیتنامهاش نوشته بود:
«من راه رهایی را در مسیر مجاهدین خلق و جامعه بیطبقه توحیدی یافتم. این اعتقادی است که آرزو دارم در راه تحقق آن، قدمی کوچک اما موثر در راه آزادی انسانها بردارم...»
فرزند دلیر مردم نطنز، مجاهدی که خاک تهران را زیر گامهای تظاهرات لرزاند، کوههای غرب را با پیام آزادی صیقل داد و در نهایت، با دستان بسته و قامتی افراشته، به میعادگاه شهادت رفت.
و در تاریخ ایران، او همیشه خواهد بود:
جلالِ انقلاب، کاک منصورِ مقاومت، صدای فریاد در کوچههای سنندج.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید






