محل تولد: گلوگاه
سن: ۲۰
تحصیلات: دیپلم
محل شهادت: بهشهر
تاریخ شهادت: ۱۶-۹-۱۳۶۰
مینا عسگری در سال ۱۳۴۰ در شهرستان گلوگاه چشم به جهان گشود. دوران کودکی و نوجوانیاش را در همان شهر گذراند و پس از پایان دوره متوسطه، موفق به اخذ دیپلم شد.
از سالهای دبیرستان، ذهن جستوجوگر او با مسائل سیاسی و اجتماعی درگیر بود. آشنایی با فضای مبارزاتی آن دوران و سوابق سیاسی پدرش، باعث شد از همان نوجوانی نسبت به چهره واقعی حکومت سلطنتی و ستم آن علیه مردم آگاه شود. مینا در راهپیماییها و تظاهرات مردم علیه رژیم شاه، حضوری فعال داشت و در همان روزها با سازمان مجاهدین خلق آشنا شد.
با پیروزی انقلاب، مینا فعالیت خود را در قالب «انجمن دانشآموزان مسلمان» آغاز کرد و بهعنوان هوادار سازمان مجاهدین، مسئولیتهایی در بخش دانشآموزی برعهده گرفت. خیلی زود به یکی از چهرههای پرتلاش محلی تبدیل شد و در یک واحد میلیشیا مسئولیت گرفت؛ از فروش و توزیع نشریه تا برپایی دکههای خیابانی برای معرفی اهداف و برنامههای سازمان. در تجمعات اعتراضی علیه سرکوب و خشونت نیروهای حکومتی نیز حضوری پررنگ داشت.
رفتار آرام و صبورش در کنار شجاعت و صلابت انقلابی، او را در میان یارانش متمایز میکرد. پس از وقایع خونین ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و سرکوب گسترده هواداران سازمان، مینا مانند بسیاری دیگر، ناچار شد زندگی مخفی در پیش گیرد و فعالیتهایش را پنهانی ادامه دهد.
در اواخر تابستان همان سال، نیروهای سپاه در گلوگاه او را شناسایی و بازداشت کردند. پس از دستگیری، مینا به زندان بهشهر منتقل شد و روزهای سخت بازجویی و شکنجه را پشت سر گذاشت. شکنجهگران برای شکستن روحیهاش از هیچ کاری دریغ نکردند، اما او تسلیم نشد و تا آخرین لحظه بر باورهایش ایستاد.
سرانجام در شانزدهم آبان ۱۳۶۰، این دختر استوار گلوگاهی در منطقه بلبلچشمه به دست نیروهای حکومتی تیرباران شد.
روایت دردناک آخرین دیدار پدر با پیکر دخترش، سالها بعد از زبان یکی از شاگردانش در کارگاه چوببری او نقل شده است:
«صبح زود بود، حوالی پنج یا شش. در زدند. مادر بچهها هنوز خواب بود. خودم رفتم دم در. چند پاسدار آنجا بودند. قلبم فرو ریخت. گفتم باز چه میخواهند؟ مینایم را که گرفتهاند، دیگر از جانمان چه میخواهند؟ یکی از آنها جلو آمد و گفت: "آقای عسگری شما هستید؟" بعد بیاحساس ادامه داد: "دخترتان را اعدام کردیم، برای تحویل جسد با ما بیایید."
نمیدانم چطور راه افتادم. فقط یادم هست وارد جایی شدم شبیه دالان یا سردخانه. چشمانم سیاهی میرفت. وقتی جلو رفتم، دیدمش... مینای من روی زمین دراز کشیده بود. خون روی سینهاش خشک شده و روی صورتش پاشیده بود. نمیدانم بعد چه کردم... هنوز در شوک بودم که یکی از پاسداران با جعبه شیرینی و مقداری پول آمد، جلویم ایستاد و گفت: "تبریک میگویم، من دامادتم!"
پیرمرد در آن لحظه بغضش ترکید و دیگر توان ادامه نداشت. بعد فقط گفت: "جسد مینای نازنینم را به خانه بردیم، غسلش دادیم. اما همان روز شیخ حسن زاهدی – که در شهر مثل سگ پارس میکرد – اجازه نداد کسی بر پیکر دخترم نماز بخواند. البته مینا نیازی به نماز آن ناپاکان نداشت... و رفت."»


