مریم عبدالرحیم کاشی سال ۱۳۴۱ در یک خانواده کاشانی در تهران به دنیا آمد. مریم نیز مانند دخترکان میلیشیا و زنان میهن که تاب ظلم و دیکتاتوری حکومت زنستیز خمینی را نداشتند پا به میدان مبارزه گذاشت و در برابر آن بهپاخاست.
ملاقات بعد از اعدام!
پس از ماهها شکنجه و کشتار و پشت سر گذاشتن هولناکترین تابستان و پائیز در سال۶۰ ملاقاتهای عمومی در زندان آغاز شد.
در بین اسامی یکی از گروههای بیست نفره که از بلندگوی بند برای ملاقات اعلام میشد ناگهان نام «مریم عبدالرحیم کاشی» هم خوانده شد. توی بند همه ما بر جای خود میخکوب شدیم و مات و مبهوت به همدیگر نگاه کردیم. اشک در چشمانمان حلقه زد... اولین بار مریم را در بند یک اوین (بند موسوم به آپارتمانها) دیدم. یک روز عصر اواخر شهریور۶۰ بود که مریم و همکلاسیاش مهناز را به بند ما آوردند هر دو بهشدت با کابل شکنجه شده بودند بهطوری که به سختی میتوانستند راه بروند. در موقع ورود به کمک بچهها زیر بغل آنها را گرفتیم. کف پاهای آنها مجروح و متورم بود. هر دوی آنها روز ۱۸شهریور در خیابان مصدق (ولیعصر) مشکوک به شرکت در یک تظاهرات خیابانی دستگیر شده بودند و بازجویان دادستانی چیز زیادی از آنها نمیدانستند آن روزها نه ملاقاتی در کار بود و نه حتی اجازه تماسی با خانوادهها! مریم و مهناز از هواداران بخش دانشآموزی سازمان مجاهدین بودند که در سال آخر دبیرستان هشترودی تحصیل میکردند. روزهای بعد در آن بند پرآشوب، بیشتر با هم دوست و مأنوس شدیم.
در یکی از شبهای مهرماه که تعدادی از بچههای بند ما از جمله فرشته نوربخش دانشجوی پزشکی ۳۳ساله را برای اعدام برده بودند و فضای بند سنگین بود، بهطور غیر منتظرهیی مریم عبدالرحیم کاشی با صدای بسیار زیبا و پر طنینش شروع به خواندن کرد. چه زیبا و دلنشین میخواند... اواخر پائیز همه ما را به بندهای بزرگتر اوین منتقل کردند که ن و مریم به همراه تعداد دیگری از بچهها در بند۲۴۰ پائین، هماتاق و همسلول شدیم. در آن روزها معمولاً روزهای یکشنبه و چهارشنبه بعد از غروب، جوخههای مرگ در پشت دیوار بند ما برقرار بود و ما با صدای مهیب دهها رگبار همزمان که بیشتر شبیه فروریختن بار تریلی حامل تیرآهن بود متوجه شروع اعدامها میشدیم. بعد با شمارش تیرهای خلاصی که به سر و معز همزنجیرانمان شلیک میشد در سکوتی سهمگین با یاران گمنام خود وداع میکردیم...
وقتی مریم عبدالرحیم کاشی از به اصطلاح دادگاه برگشت آشفته و بهمریخته به نظر میرسید. همان شب برای دلداری مریم، با صفا و صمیمیت خاصی که در روابط داخلی زندان داشتیم از او درباره دادگاه پرسیدم. اما درد دل خصوصی او مرا هم بهم ریخت؛ نگرانیش فراتر از سایه سنگین مرگ بود مریم با معیصومیت خاصی گفت: مینا این گیلانی خیلی آدم پستفطرتیه... و بعد برایم از نیت شوم آخوند محمدی گیلانی حاکم شرع دادگاهش تعریف کرد که با همان فرهنگ کثیف آخوندی حین سوال و جواب بهاصطلاح دادگاه، با نگاه حریصانه به او پیشنهاد معامله بر سر جانش را داده بود. مریم وقتی این صحبتها را میکرد از شدت خشم و تنفر میلرزید. سعی کردم با شوخی تا حدودی آرومش کنم و گفتم: این پیرخرفت مگر اینکه دستش به جنازه ما برسه…
ساعت اعدام!
اوایل دی ماه یک روز عصر، از بلندگوی بند، نام "مریم" و یار دبستانیش "مهناز" و "مادر نعیمی" و تعداد دیگری از بچههای بند خوانده شد تا با تمام وسایل، که معمولا برای هر زندانی چیزی در حد یک کیسه پلاستیکی بیشتر نبود، آمادة خروج از بند باشند. احضار بچهها با کلیه وسائل شخصی در آن موقع از روز، معمولا بوی خون میداد.
در همین فاصله گویا مریم، گردن آویز ساعتیاش را که هدیه مادرش بود و برایش خیلی ارزش داشت، به یکی از همبندان که امکان آزادیش بیشتر بود به امانت میسپرد تا نهایتاً بدست خانوادهاش برسد.
وقتی بچهها با سرهای افراشته و چهرههای گلگون رفتند، تمام بند دوباره در بغض و سکوت تلخی فرو رفت. آن شب باز هم صدای شلیک رگبارهای پی در پی در پشت دیوار بند، دقایق طولانی ادامه داشت و مریم و مهناز و دیگر یاران هم بندشان در "غوغای ستارگان" به "اوج آسمانها" پر کشیدند و ما ماندیم و صدای طغیان برانگيز شلیک تیرهای خلاص بر مغز دوستانمان و شمارش آن در سینه هایمان: ۱، ۲، ۱۰، ۳۰، ۴۰، ۵۰، ۶۰،…کابوسی که بعد از سی سال هنوز آثارش بر روی تک تک سلولهای مغزم باقیست.
اون روز كه اسم مریم را از بلندگوی بند برای ملاقات خواندند، روزی بود که مریم دیگر در بین ما نبود و پرکشیده و رفته بود. او یک هفته بود که تیرباران شده بود و حالا پدر و مادر مظلومش در آنطرف دیوارهای قطور و میله های پوشیده از سیم خاردار، منتظر ملاقات عزیزشان بودند. تصور حال و روز آن پدر و مادر بیپناه که بعد از ماهها دربدری و دوندگی، با بیتابی چشم انتظار اولین دیدار با فرزند دلبندشان بودند و حالا به جای ملاقات، خبر اعدام او را با نیشخند یک پاسدار پلید به همراه کیسه پلاستیکی لباسهایش دریافت میکردند، حتی برای ما هم که در قلب جنایات رژیم بسر میبردیم، سخت تکاندهنده و جان سوز بود…ما مدتها بود که با تمام وجود و با جسم و جان خویش دوران سیاه خمینی ضدبشر؛ امام جانیان و تبهکاران را که بیمهابا خون میریخت تجربه میکردیم؛ اما در مرگآورترین لحظهها در تمامی آن لحظههای نفسگیر، زندگی را دنبال میکردیم؛ در رویاها و در امیدهایمان!
0 نظرات:
ارسال یک نظر