محل تولد: -
سن: ـ
تحصیلات: -
محل شهادت: -
تاریخ شهادت: ـ
گفتگوی یکی از دوستان مدرسه مجاهد شهید زهره تبریزی با مجاهد شهید اعظم طاقدره( سربدار قتلعام۶۷):
می خواستم
از سرنوشت دوست و همرزم دوران مدرسه ام زهره تبریزی بدانم که بعد از
۳۰خرداد از او خبری نداشتم. قبل از این که به بهداری بیایم در سلول هرچه
سراغ گرفته بودم کسی از زهره خبری نداشت. وقتی اعظم چند نفر را اسم برد و
از جمله اسم دختری به نام زهره را آورد. ناگهان در ذهنم جرقه زد که ای بسا
منظورش زهره تبریزی باشد.
وقتی نشانی دادم، اعظم گفت بله منظورم همان زهره تبریزی است.
وقتی نشانی دادم، اعظم گفت بله منظورم همان زهره تبریزی است.
اعظم
گفت: وقتی زهره دستگیر می شود، به قدری شکنجه و فشار روی او بالا بوده که
کارش به دیالیز میکشد و او را به بهداری می برند. زهره در بهداری فرصتی
می یابد و یک شیشهٴ الکل صنعتی را سر میکشد تا خودکشی کند. هدفش این بوده
که راه ادامه شکنجه ها را بر دشمن ببندد. اما در اثر الکل یک طرف بدنش فلج
می شود و قدرت تکلمش را از دست می دهد. با این حال او را باز هم به زیر
شکنجه می برند. بازجو به او میگفته، درست است که حرف نمی توانی بزنی ولی
می شنوی چه می گویم. تازه اگر نمی شنوی خوب می دانی که از تو چه می خواهیم.
قلم و کاغذ را بردار و بنویس. اما زهره باز هم مقاومت می کند و آن قدر دوباره شکنجه اش می کنند که به بهداری می آورند. این بار در بهداری انگشتهایش را لای یک در سنگین فلزی می گذارد و چنان در را محکم می بندد که انگشتهایش قطع می شوند. تا دیگر از او انتظار نداشته باشند با دستهایش چیزی بنویسد.
وقتی اعظم از روزهای سیاهی که زهره در چنین حالتی بوده صحبت می کرد، من در اعماق خاطراتم از روزهای دبیرستان مجلسی و کارهایی که با زهره داشتیم فرو می رفتم. از این اراده شگفت انگیز و خارق العاده یی که در جهت آرمانش به کار می گرفته، ذهنم به شرایطی می رفت که زهره در کودکی و نوجوانی از آن گذشته بود. به مشکلات و موانعی که بر سر راهش قرار داشتند.
همه چیز علیه مجاهدشدن زهره بود و او چیزی را که غیرممکن می نمود، ممکن کرد. به عمق ایمان و اراده او غبطه می خوردم. احساس می کردم یک تاریخ از درد و رنج در برابر چشمانم ورق می خورد. تا همین چند سال پیش دخترانی مثل من و زهره در شرایطی بودیم که حتی از خانه بیرون رفتنمان سخت و غیرممکن می نمود. زهره تنها یک نمونه از انبوه زنان و دخترانی بود که به این راه و مبارزه پیوستند.
زهره چرا و چگونه تا این درجه با آرمان و اعتقاداتش یگانه شد. چه چیزی از او چنین دژ تسخیرناپذیری ساخت؟ یاد یکی از آخرین روزهایی افتادم که با زهره در یک کار مشترک بودیم. می خواستیم برای تبلیغ سخنرانی مسعود رجوی در ورزشگاه بزرگ امجدیه پلاکارد درست کنیم تا مردم را از برگزاری میتینگ مطلع سازیم. زمان نداشتیم و هیچکدام از ما هم خط خوشی نداشتیم. زهره گفت هدف این است که مردم هرچه بیشتری مطلع شوند. بیاییم روی همین مقواهایی که داریم زمان میتینگ را بنویسم، شکلش هرچه باشد فرقی نمی کند. بنابراین آن روز هر کدام از ما با یک پلاکارد در دست بر سر چهار راه طالقانی از صبح تا عصر ایستادیم و آن سخنرانی را تبلیغ کردیم. روز بعد که میتینگ برگزار می شد، من و زهره در یک تیم حفاظت مردم بودیم.
تا پایان سخنرانی آنقدر سنگ به سمت ما زدند که در پایان برنامه دیگر رمقی برایمان باقی نمانده بود. در پایان برنامه به زهره اصرار کردم به خانهٴ ما در نزدیکی امجدیه و همان هتل خیابان سمیه بیاید و کمی استراحت کند. اما قبول نکرد و گفت اگر دیر بروم ممکن است یک دور کتک هم از مادرم بخورم. همان داستان تکراری و قدیمی. ولی هیچکدام اینها هرگز از سرنوشتی که زهره برای خودش رقم زده بود جلوگیری نکرد. اعظم می گفت: در روزهای آخر، چشمهای سیاه قشنگ زهره چنان معصومیتی داشت و مرا جذب می کرد که از نگاه کردن به چشمهایش سیر نمی شدم. در هر برق نگاه زهره پیامی بود که تا مغز استخوانم رسوخ می کرد. شبی که او را از بهداری برای اعدام می بردند، با لبخند ملیح و نگاه باوقارش ما را تسلی داد. زهره برایمان دست تکان می داد. باورکردنی نبود که او با چنین فضا و روحیه یی، به سوی تیرک اعدام می رود. او همه این قوانین را تغییر داده بود. طوری رفتار می کرد که گویی به همه آرزوهایش رسیده و پیروزی بزرگی به دست آورده است.
قلم و کاغذ را بردار و بنویس. اما زهره باز هم مقاومت می کند و آن قدر دوباره شکنجه اش می کنند که به بهداری می آورند. این بار در بهداری انگشتهایش را لای یک در سنگین فلزی می گذارد و چنان در را محکم می بندد که انگشتهایش قطع می شوند. تا دیگر از او انتظار نداشته باشند با دستهایش چیزی بنویسد.
وقتی اعظم از روزهای سیاهی که زهره در چنین حالتی بوده صحبت می کرد، من در اعماق خاطراتم از روزهای دبیرستان مجلسی و کارهایی که با زهره داشتیم فرو می رفتم. از این اراده شگفت انگیز و خارق العاده یی که در جهت آرمانش به کار می گرفته، ذهنم به شرایطی می رفت که زهره در کودکی و نوجوانی از آن گذشته بود. به مشکلات و موانعی که بر سر راهش قرار داشتند.
همه چیز علیه مجاهدشدن زهره بود و او چیزی را که غیرممکن می نمود، ممکن کرد. به عمق ایمان و اراده او غبطه می خوردم. احساس می کردم یک تاریخ از درد و رنج در برابر چشمانم ورق می خورد. تا همین چند سال پیش دخترانی مثل من و زهره در شرایطی بودیم که حتی از خانه بیرون رفتنمان سخت و غیرممکن می نمود. زهره تنها یک نمونه از انبوه زنان و دخترانی بود که به این راه و مبارزه پیوستند.
زهره چرا و چگونه تا این درجه با آرمان و اعتقاداتش یگانه شد. چه چیزی از او چنین دژ تسخیرناپذیری ساخت؟ یاد یکی از آخرین روزهایی افتادم که با زهره در یک کار مشترک بودیم. می خواستیم برای تبلیغ سخنرانی مسعود رجوی در ورزشگاه بزرگ امجدیه پلاکارد درست کنیم تا مردم را از برگزاری میتینگ مطلع سازیم. زمان نداشتیم و هیچکدام از ما هم خط خوشی نداشتیم. زهره گفت هدف این است که مردم هرچه بیشتری مطلع شوند. بیاییم روی همین مقواهایی که داریم زمان میتینگ را بنویسم، شکلش هرچه باشد فرقی نمی کند. بنابراین آن روز هر کدام از ما با یک پلاکارد در دست بر سر چهار راه طالقانی از صبح تا عصر ایستادیم و آن سخنرانی را تبلیغ کردیم. روز بعد که میتینگ برگزار می شد، من و زهره در یک تیم حفاظت مردم بودیم.
تا پایان سخنرانی آنقدر سنگ به سمت ما زدند که در پایان برنامه دیگر رمقی برایمان باقی نمانده بود. در پایان برنامه به زهره اصرار کردم به خانهٴ ما در نزدیکی امجدیه و همان هتل خیابان سمیه بیاید و کمی استراحت کند. اما قبول نکرد و گفت اگر دیر بروم ممکن است یک دور کتک هم از مادرم بخورم. همان داستان تکراری و قدیمی. ولی هیچکدام اینها هرگز از سرنوشتی که زهره برای خودش رقم زده بود جلوگیری نکرد. اعظم می گفت: در روزهای آخر، چشمهای سیاه قشنگ زهره چنان معصومیتی داشت و مرا جذب می کرد که از نگاه کردن به چشمهایش سیر نمی شدم. در هر برق نگاه زهره پیامی بود که تا مغز استخوانم رسوخ می کرد. شبی که او را از بهداری برای اعدام می بردند، با لبخند ملیح و نگاه باوقارش ما را تسلی داد. زهره برایمان دست تکان می داد. باورکردنی نبود که او با چنین فضا و روحیه یی، به سوی تیرک اعدام می رود. او همه این قوانین را تغییر داده بود. طوری رفتار می کرد که گویی به همه آرزوهایش رسیده و پیروزی بزرگی به دست آورده است.
متاسفانه از اين شهيد قهرمان، اطلاعات تکمیلى (عکس و مشخصات) نداريم بنابراين از هموطنانى كه اين قهرمان خلق را میشناسند درخواست داريم اطلاعات خود را به آدرس aida.nikjo@gmail.com براى ما ارسال كنند.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
0 نظرات:
ارسال یک نظر