محمد پیچگاه سال ۱۳۴۳ در بابلسر به دنیا آمد. او در سال۶۰ همراه با خواهرش مجاهد شهید ماریا پیچگاه توسط دژخیمان خمینی در بابلسر تیرباران شد.
خاطره یکی از همبندیهای محمد:
وارد سلول شدم محمد رو دیدم که گوشهای نشسته و به فکر فرو رفته. پرسیدم: «محمد چی شده؟»
گفت: «هیچی! الان یکی از مزدوران میگفت که تو فردا آزاد خواهی شد ازت یه خواهش دارم.» گفتم: بفرما
گفت:« با مادرم تماس بگیر و به او بگو منتظر من و خواهرم نباشه».
دیده دوخته بر زلال روشن فردا
به آزادی گفت سلام و با مادر وداع کرد!
...
بعداز ظهر بود چند نفر از ما رو به دادسرای بابل بردند. وقتی وارد شدیم جوونها و نوجوونهای زیادی رو در سالن دیدیم که از بخش امیرکلا (بین بابل و بابلسر) دستگیر شده بودند. جرم همهشون هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران بود. چه افتخاری در چهره تک تک اونها موج میزد. محمد پیچگاه در بین ما از همه سرشناستر بود. تمامی خانوادهاش هوادار مجاهدین بودند محمد در جواب به سوال بازجو که نظرش را درباره رجایی و باهنر پرسید. آنها را جنایتکار نامید. بازجو از جاش بلند شد و فریاد زد و نعره کشید: چی میگی؟! تو بچه ۱۷ساله درباره رییس جمهور عزیز و نخستوزیر محبوب ما اینطوری حرف میزنی؟
در اونجا بود که معنی پیغام محمد به مادرش رو درک کردم. از طرفی هم به شجاعت و دلیری و پاکی محمد حسرت میخوردم. ماریا خواهر محمد هم که با م اشین دیگهای به دادسرا آمده بود همین جواب رو داد. مثل اینکه این خواهر و برادر از قبل غسل شهادت کرده بودند.
ما را به اتاق انتظار بردند. صدای گلوله جلادان توی باغهای محوطه بیدادگاه گوش آدمو کر میکرد. صدای قهقهه گرگهای تشنه به خون، خون آدم رو به جوش میآورد. جوونهای میلیشیا با چشمای بسته در اونجا نشسته بودند. مرد میانسالی پرسید: آقا جرم شما چیه؟ یکی از بچهها گفت: جرم؟ جرمم هواداری از خلقه. مرد دوباره پرسید: الان با شما چیکار میکنند و او با لحنی استوار و قاطع جواب داد: ما منتظر اعدام هستیم.
چند پاسدار وارد شدند در دستشون چند تا چشمبند بود که به تک تک ما دادند. افرادی که از بابلسر اومده بودیم به اضافه بچههای امیرکلا رو به دو دسته تقسیم کردند و یک بخش رو به زندان شهربانی بردند. من و محمد و سه نفر از بچههای امیرکلا رو به زندان سپاه بابل بردند. وقتی وارد سپاه شدیم ما رو با چشمای بسته به زیرزمین بردند. جیبهای ما رو خالی کردند. ما رو به سینه دیوار چسبوندند و خودشون با گلنکدن مسلسل بازی میکردند. مثل اینکه دارند آماده شلیک میشن. یکی به دیگری میگفت: اون ریشوئه مال من یکی دیگه میگفت اون چاقه مال تو. مثل اینکه ارث پدری بین خودشون تقسیم میکردند بعد از یکربع شکنجه روحی معلوم شد که فعلا قصد اعدام ندارند و صحنهسازی بود. بعد از اون ما رو به بند معروف به اعدامیها منتقل کردند. از اون به بعد من دیگه محمد رو ندیدم. وقتی میخواستند محمد رو تیرباران کنند ماریا رو هم به صحنه اعدام بردند تا به خیال خودشون از او زهرچشم بگیرند. اما ماریا قهرمانانه خود را حائل برادر کرد و اصرار ورزید که اول من رو بزنید، مزدوران به دست او شلیک کردند. محمد فریاد برآورد: نه اول من رو بکشید و نه خواهرم رو و اونوقت...
با فرمان دادستان جنایتکار محسن خداوردی ماریا و محمد توسط پاسداران شب به رگبار بسته شدند.
سبقت گرفتن مجاهدی از مجاهد دیگر برای اعدام! صحنه بسیار تکاندهنده بود طوریکه حتی تعدادی از پاسداران هم به گریه افتاده بودند.
درود بر روانهای پاک محمد و ماریا پیچگاه
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
وارد سلول شدم محمد رو دیدم که گوشهای نشسته و به فکر فرو رفته. پرسیدم: «محمد چی شده؟»
گفت: «هیچی! الان یکی از مزدوران میگفت که تو فردا آزاد خواهی شد ازت یه خواهش دارم.» گفتم: بفرما
گفت:« با مادرم تماس بگیر و به او بگو منتظر من و خواهرم نباشه».
دیده دوخته بر زلال روشن فردا
به آزادی گفت سلام و با مادر وداع کرد!
...
بعداز ظهر بود چند نفر از ما رو به دادسرای بابل بردند. وقتی وارد شدیم جوونها و نوجوونهای زیادی رو در سالن دیدیم که از بخش امیرکلا (بین بابل و بابلسر) دستگیر شده بودند. جرم همهشون هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران بود. چه افتخاری در چهره تک تک اونها موج میزد. محمد پیچگاه در بین ما از همه سرشناستر بود. تمامی خانوادهاش هوادار مجاهدین بودند محمد در جواب به سوال بازجو که نظرش را درباره رجایی و باهنر پرسید. آنها را جنایتکار نامید. بازجو از جاش بلند شد و فریاد زد و نعره کشید: چی میگی؟! تو بچه ۱۷ساله درباره رییس جمهور عزیز و نخستوزیر محبوب ما اینطوری حرف میزنی؟
در اونجا بود که معنی پیغام محمد به مادرش رو درک کردم. از طرفی هم به شجاعت و دلیری و پاکی محمد حسرت میخوردم. ماریا خواهر محمد هم که با م اشین دیگهای به دادسرا آمده بود همین جواب رو داد. مثل اینکه این خواهر و برادر از قبل غسل شهادت کرده بودند.
ما را به اتاق انتظار بردند. صدای گلوله جلادان توی باغهای محوطه بیدادگاه گوش آدمو کر میکرد. صدای قهقهه گرگهای تشنه به خون، خون آدم رو به جوش میآورد. جوونهای میلیشیا با چشمای بسته در اونجا نشسته بودند. مرد میانسالی پرسید: آقا جرم شما چیه؟ یکی از بچهها گفت: جرم؟ جرمم هواداری از خلقه. مرد دوباره پرسید: الان با شما چیکار میکنند و او با لحنی استوار و قاطع جواب داد: ما منتظر اعدام هستیم.
چند پاسدار وارد شدند در دستشون چند تا چشمبند بود که به تک تک ما دادند. افرادی که از بابلسر اومده بودیم به اضافه بچههای امیرکلا رو به دو دسته تقسیم کردند و یک بخش رو به زندان شهربانی بردند. من و محمد و سه نفر از بچههای امیرکلا رو به زندان سپاه بابل بردند. وقتی وارد سپاه شدیم ما رو با چشمای بسته به زیرزمین بردند. جیبهای ما رو خالی کردند. ما رو به سینه دیوار چسبوندند و خودشون با گلنکدن مسلسل بازی میکردند. مثل اینکه دارند آماده شلیک میشن. یکی به دیگری میگفت: اون ریشوئه مال من یکی دیگه میگفت اون چاقه مال تو. مثل اینکه ارث پدری بین خودشون تقسیم میکردند بعد از یکربع شکنجه روحی معلوم شد که فعلا قصد اعدام ندارند و صحنهسازی بود. بعد از اون ما رو به بند معروف به اعدامیها منتقل کردند. از اون به بعد من دیگه محمد رو ندیدم. وقتی میخواستند محمد رو تیرباران کنند ماریا رو هم به صحنه اعدام بردند تا به خیال خودشون از او زهرچشم بگیرند. اما ماریا قهرمانانه خود را حائل برادر کرد و اصرار ورزید که اول من رو بزنید، مزدوران به دست او شلیک کردند. محمد فریاد برآورد: نه اول من رو بکشید و نه خواهرم رو و اونوقت...
با فرمان دادستان جنایتکار محسن خداوردی ماریا و محمد توسط پاسداران شب به رگبار بسته شدند.
سبقت گرفتن مجاهدی از مجاهد دیگر برای اعدام! صحنه بسیار تکاندهنده بود طوریکه حتی تعدادی از پاسداران هم به گریه افتاده بودند.
درود بر روانهای پاک محمد و ماریا پیچگاه
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
0 نظرات:
ارسال یک نظر