سیاوش، از اسطورههای تاریخ ایران برای نشاندادن یک حقیقت، با جامهیی سفید به میان آتش رفت؛ اما تندرست و سرفراز به سلامت از کوه آتش بیرون آمد.
مگر ورود به آتش، برابر با نیستی و مرگ نیست؟ پس چه رازی در داستان سیاوش نهفته است که او نه تنها در آتش نمیمیرد، بلکه نامش، بر تابلوی سحرانگیز تاریخ ایران، به جاودانگی ترسیم میشود؟ آیا این تنها یک افسانه است؟
برای جواب به این سؤال باید به سالهای دهه ۵۰ برویم.
سال ۱۳۵۰ - زندان اوین
در سیاهچالهای زندان مخوف اوین، یک جوان شورشی دشمن را به زانو درمیآورد: اصغر بدیعزادگان.
وقتی ساواک شاه او را دستگیر کرد، از آنجا که موقعیت او را در کادر رهبری سازمان میدانست، اطلاعات و بهطور مشخص رد بنیانگذار محمد حنیفنژاد را از او میخواست. در مقابل، او فقط یک کلمه بلد بود که بگوید: «نمیگویم». اما در ازای این «نمیگویم» میبایست از میان آتش گذر میکرد.
بدینگونه بود که سیاوش، این بار نه افسانه که واقعیتی درخشان، در اعماق بندهای سیاه زندان، داغ و گداخته شد. اما در عوض نامش در تاریخ معاصر ایران، فروزان و راهش مشعلی فرا روی آزادیخواهان شد.
چگونه؟ مگر فدا و فنا از میان رفتن جسم و جان نیست؟ پس چطور میتواند عامل «ماندگاری» و «جاودانگی» باشد؟
جوان شورشی بر این باور بود که برای رسیدن به هدفی والا، فدا کردن خود، چنان تاثیر قدرتمندی بر جامعه و تاریخ به جا میگذارد که در آنها تکثیر میشود. آخر مگر نه اینکه در طی طریق، «عشق» مهیبترین وادی است که هر سالکی در برابر خود دارد. در منطقالطیر، در منطق پرواز کردن و رها شدن از همه وابستگیهای برای وصل به آزادی، این وادی «عشق» است که پس از «طلب» قرار دارد. خواستن و جستن حقیقت ناب. از این رو سختترین وادی یعنی «عشق» در همان آغاز کار قرار دارد تا «طلب» کننده از همان ابتدا آزموده شود تا بتواند به سلوک عشق ورزیدن برای رسیدن بهغایت مقصود دست یابد. همان عشقی که «عقل» تاجرپیشه هیچگاه به خاک درگاهش هم راه نمیبرد.
برای جوان شورشی ما چنین تعبیر پاکیزهیی از عشق بود که در وجود این سالک عاشق فوران میکرد. چنانکه چون سیاوش در شرارهیی از آتش از وادی عشق گذشت و پاکبازانه در سحرگاه چهارم خرداد در وادی «فنا» آرام گرفت تا رمز ماندگاری آرمان آزادی و عدالت را تضمین کند.
اکنون بعد از نزدیک به نیم قرن، خطوط و تصاویر نقش بسته شده از زبان مورس بر در و دیوار سلولهای اوین هنوز این پرسش را مطرح میکنند که: اصغر بدیعزادگان که بود؟
اصغر بدیعزادگان ـ کودکی و نوجوانی
در سال ۱۳۱۹ در شهری زیبا و باستانی که نصف جهانش میخوانند، در اصفهان، کودکی دیده به جهان گشود که بعدها دید ما را در مقاومت به هر قیمت و در فراسوی طاقت و توان انسانی بهکلی دگرگون کرد.
اصغر بدیعزادگان در یک خانواده متوسط متولد شد. خردسال بود که خانوادهاش به تهران آمدند و او دوره دبیرستان را در تهران گذراند. از همان اوان نوجوانی ویژگیهایی از قبیل دقت، تیزبینی و ژرفنگری توأم با متانت، وقار و انساندوستی در او بسیار بارز بود.
اصغر بدیعزادگان ـ دوران جوانی
اصغر بدیعزادگان پس از دبیرستان وارد دانشگاه شد و سپس در رشته مهندسی شیمی از دانشکده فنی دانشگاه تهران فارغالتحصیل گردید. در همین دوران بود که با مسائل سیاسی در دوران تجدید فعالیت جبهه ملی و نهضت آزادی در سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ آشنا شد.
اصغر بدیعزادگان در سال ۱۳۴۲ به نظام وظیفه رفت و در آنجا با کسب آموزشها و مهارتهای نظامی و پس از اتمام دوره ۹ماهه آزمایشی، ابتدا در کارخانه اسلحهسازی ارتش و سپس در کادر آموزشی دانشکده فنی دانشگاه تهران بهکار پرداخت.
اصغر بدیع زادگان - از زبان شهین بدیعزادگان
مجاهد خلق شهین بدیعزادگان خواهر کوچکتر اصغر بدیعزادگان درباره او میگوید:
«من همیشه اصغر را در حال مطالعه دیده بودم. همیشه کتابی همراهش بود، حتی در اتوبوس کتاب میخواند. گاهی وقتها دیده بودم که روزی ۲ تا ۳ساعت روی روزنامههای عصر کار میکرد و هر روز به اخبار رادیوها گوش میداد. دیده بودم که ساعتها از وقتش را به مطالعه و فکر درباره قرآن مشغول بود و در جواب مادرم میگفت: «قرآن کتاب راهنمای عمل و کار است. چیزی نیست که لای جلد ترمه و مخمل بپیچیم و در تاقچه بگذاریم». هر چه میگذشت ما او را کمتر میدیدیم ولی همیشه پنجشنبهشبها بهخانه میآمد تا خودش را برای کوهنوری روز جمعه آماده کند».
اصغر بدیعزادگان - ورود به سیاست
اصغر بدیعزادگان که از نزدیک شاهد درد و رنج مردم ستمدیده و محروم در حاکمیت منحوس سلطنتی بود، همانند سایر دوستانش در فکر یافتن راه چارهیی برای نجات مردم از زیر ظلم و ستم رژیم شاه برآمد. او با مطالعه جنبشهای سیاسی و اجتماعی ایران متوجه شده بود که با وجود تلاش و کوشش مردم و فداکاری آنها، تمام راههای مبارزه برای تغییر وضعیت از درون سیستمها و ارگانهای حاکمیت شاهی به شکست منجر شده است. به همین خاطر ذهن جستجوگر و خلاقش در پی یافتن راه چاره بود.
اصغر بدیعزادگان
سرانجام اصغر بدیعزادگان پس از سرکوب نظام شاهنشاهی در خرداد سال ۴۲ به این نتیجه رسید که دیگر مبارزات رفرمیستی به پایان خود رسیده است و مسیر رهایی مردم ایران از ستمشاهی نیازمند مشی دیگری است. او در کنار یاران بنیانگذارش محمد حنیفنژاد و سعید محسن در جمعبندی از علل شکست مبارزات گذشته به این رسید که این مبارزات رهبری و سازمان هدایتکننده حرفهیی نداشتهاند. او فهمیده بود که اگر مبارزه بهعنوان یک حرفه و کار علمی در نظر گرفته نشود، محال است پیشرفتی حاصل شود. اصغر بدیعزادگان در شرایطی که هیچ کورسویی برای مقابله با نظم و ظلم موجود به چشم نمیخورد، به این اندیشه معتقد شد که بدون گذشتن از شغل، پول، تحصیلات و زندگی نمیتوان مبارزه با ظلم و ستم را پیش برد.
اصغر بدیعزادگان – هسته اولیهٔ سازمان
اصغر بدیعزادگان در همین دوران بود که رابطهاش با محمد حنیفنژاد، سعید محسن و چند تن دیگر از دوستانش محکمتر شد و هسته اولیهٔ سازمان مجاهدین خلق ایران را تشکیل دادند. اصغر که در دانشکده فنی بهعنوان استادیار شیمی مشغول بهکار بود، توانست طی سالهای ۱۳۴۴ تا ۱۳۵۰ بهواسطه حرفهاش در دانشکده فنی دانشگاه تهران، که امکان برقراری تماس با دانشجویان و استفاده از امکانات دانشگاه را به او میداد، در رشد سازمان چه از نظر نیروی انسانی و عضوگیری و چه از جهت تأمین امکانات، خدمات ارزندهیی انجام دهد.
اصغر بدیع زادگان – رازدار و منضبط
اصغر بدیعزادگان که فعالیت سیاسیاش را از دوران تحصیل در دانشگاه شروع کرده بود و بعدها مبارزهاش را بهطور حرفهیی در کادر یک سازمان مخفی ادامه داده بود، بهرغم کارهای متعدد و مسئولیت سنگینی که در مبارزه با رژیم بهعهده داشت، به قدری منضبط و دقیق امور مبارزه را پیش برد که هیچیک از افراد خانوادهاش اطلاعی از فعالیتهای او نداشتند و ساواک شاه نیز تا هنگام دستگیریش هیچ سابقهیی از او در اختیار نداشت.
خواهر مجاهدش شهین بدیعزادگان در اینباره میگوید:
«من آن وقتها کمسنوسال بودم، ولی در خانواده ما، حتی بزرگترها هم اطلاعی از فعالیت سیاسی اصغر نداشتند. ساواک شاه تا موقع دستگیریاش هیچ سابقهیی از او نداشت. آنچه در اصغر بارز بود و خیلیها از آن دوران حکایت کردهاند، همین رازداریاش بود که توانست به کمک آن فعالیت سیاسیاش را مخفی نگهدارد. بعد از سربازی در دانشکده فنی بهعنوان استادیار تدریس میکرد و از همان دوران رابطهاش با «محمدآقا» و سعید محسن محکمتر شد».
اصغر بدیعزادگان – در زندان
سرانجام اصغر بدیعزادگان در شهریور سال ۱۳۵۰ توسط مأموران ساواک شاه در خانه یکی از بستگانش دستگیر شد و بلافاصله بهزیر شکنجه رفت. ساواک که پس از اطلاع از طرحهای مجاهدین برای ضربه به دیکتاتوری شاه آشفته شده بود، هر چه در توان داشت روی شکنجه بدیعزادگان که موقعیت او را در سازمان میدانست گذاشت تا بتواند مشخصاً رد محمد حنیفنژاد را از او درآورند اما او بهصراحت یک جواب را تکرار میکرد: «نمیگویم».
اصغر هیچ امکان دیگری جز مقاومت سرسختانه و رویارویی گوشت و استخوان با اتو برقی و شلاق و اجاق نداشت.
اصغر بدیعزادگان – اسطوره مقاومت در زیر شکنجه تا فراسوی طاقت و توان انسانی
در ورای همه ویژگیها و خدمات اصغر بدیعزادگان به جنبش انقلابی و نقش او در بنیانگذاری و ارتقای سازمان مجاهدین، آنچه که نام او را در تاریخ مجاهدین و در تاریخ معاصر ایران جاودانه کرده است، مقاومت افسانهیی او در زیر شکنجه است.
نظر به اهمیت جایگاه اصغر بدیعزادگان برای دیکتاتوری شاه، مأموران ساواک متجاوز از یک ماه او را بهشدت شکنجه کردند. نخست او را روی اجاق نشاندند و سپس بهپشت خواباندند. یکبار برای ۴ساعت مداوم او را سوزاندند بهطوری که سوختگی از پوست و گوشت گذشت و به نخاع رسید. اصغر در آستانه شهادت قرار گرفت اما همچنان لب از لب نگشود و اسرار خلق را در سینه سوختهاش حفظ کرد. اصغر را با همان سوختگیها در سلول انداختند و در را بستند. در حالیکه شکنجهگران بهخود میپیچیدند، او استوار و سرفراز و با آرامشی عجیب تحمل میکرد. در کف سلول افتاده بود و زخم و چرک در پشتش گسترش مییافت و پاهایش از حرکت بازمانده بود. زخمهای سوخته چرک کرده و چرکها متعفن شده و فضای سلول را پر کرده بود، اما اصغر هیچ چیز نمیگفت و با آرامش و مظلومیت درد و سوختگی را تحمل میکرد. او که تقریباً نیمهفلج شده بود دیگر نمیتوانست راه برود. ۲نفر زیر بغلش را میگرفتند و او را کشانکشان بهاتاق شکنجه میبردند. با این حال او تنها به آرمان آزادی و بهروزی خلق محبوبش میاندیشید.
خواهرمجاهدش شهین بدیعزادگان درباره آن روزها میگوید:
«ملاقات کوتاهی در زندان قزلقلعه به من و مادرم دادند. او را بعد از شکنجههای وحشیانه از اوین به قزلقلعه آوردند تا ما او را ببینیم. این ملاقات در زمانی بود که شایعه شهادت او زیر شکنجه همه جا پیچیده بود. روز ۹آذر ۵۰ بود که وقتی من و مادرم وارد اتاق شدیم، دورتادور اتاق ساواکیها نشسته بودند و ما بهتزده از وضعیت اصغر، فقط او را نگاه میکردیم. اصغر روی یکصندلی نشسته بود و در اثر تحمل شکنجههای وحشتناک موهایش تماماً سفید شده و چهرهاش در فاصله چند ماه به اندازه ۱۰سال پیر شده بود.
اصغر بدیعزادگان ـ اسطوره مقاومت در زندان
آن موقع، اوایل اردیبهشت سال ۵۱ بود که گفتند آخرین دادگاه و محاکمه اصغر بدیعزادگان است. ما بهطور خانوادگی برای شرکت در جلسه دادگاه به محل دادرسی ارتش در چهارراه قصر تهران رفته بودیم. از حوالی ساعت ۸ صبح، متنظر بودیم تا اتوبوس حامل زندانیان سیاسی وارد محوطه دادرسی ارتش شد. اصغر را دیدیم که از اتوبوس پیاده شد و در حالیکه دستهایش را از پشت بسته بودند، او را به محل دادرسی ارتش بردند. ما از راه دور با فریاد او را صدا کردیم و اصغر سرش را برگرداند و خندید. ما مدتها منتظر بودیم تا شاید ما را به جلسه دادگاه راه بدهند. اما ساواک شاه از ترس برملاشدن جنایاتی که در مورد اصغر مرتکب شده بود، مانع شرکت ما در جلسه دادگاه شد. تا حوالی ساعت ۵ بعدازظهر پشت در دادگاه متنظر بودیم و متوجه شدیم که اصغر را دارند از درب دیگر دادگاه خارج میکنند و بهسمت اتوبوس میبرند. خودمان را به خیابان رساندیم و منتظر رسیدن اتوبوس شدیم. وقتی که اتوبوس به نزدیک ما رسید، دیدم که اصغر به سختی خودش را بهکنار یکی از پنجرهها رساند و در حالیکه دستهایش از پشت بسته بود، پرده اتوبوس را با صورتش کنار زد و چند بار کلـمه «اعدام» را تکرار کرد. این آخرین تصویری است که از اصغر در ذهن من نقش بسته است».
سرانجام او را در سحرگاه خونین ۴خرداد ۱۳۵۱ به همراه محمد حنیفنژاد و سعید محسن و به همراه ۲تن دیگر از اعضای مرکزیت سازمان، محمود عسکریزاده و عبدالرسول مشکینفام به جوخه تیرباران سپردند.
او پایهگذار این سنت مجاهدی است که هیچ مرزی و حدی برای مقاومت وجود ندارد و هیچ توجیهی را برای تسلیم نباید به رسمیت شناخت. او خود گفته بود: «چگونه میتوان کسی را که چیزی از دست نداده است، مبارز خواند».
اصغر بدیعزادگان بنیانگذار مقاومت صبورانه و سرسختانه در زیر شکنجه تا فراسوی طاقت و توان انسانی، مصداق بارز این جملهٔ نغز است که گفت:
«ارزش هر کس در مبارزه بهاندازه مایهیی است که در این راه میگذارد».
0 نظرات:
ارسال یک نظر