محل تولد: تهران
سن: ۲۳
تحصیلات: متوسطه
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: ۷-۴-۱۳۶۶
خاطراتی از یک همبند و همسلولی
«…سال ۶۳ پس از جمع شدن بندهای تنبیهی و با ورود به بند ۳ بود که با سهیلا همبند و دوست شدم. او یک سال از من بزرگتر و دختری بسیار با احساس و مهربان بود. هر وقت در راهرو به هم میرسیدیم میگفت «بیا یک جوک برات تعریف کنم» و همیشه فقط یک جوک تکراری را با آب و تاب بسیار تعریف میکرد و هر دفعه کلی میخندیدیم.
سهیلا بیشتر مدت زندانش را در بندهای تنبیهی زندان قزلحصار و زندان گوهردشت گذرانده بود و همیشه از خاطرات آن دوره داستانهای بسیار جالب و در عین حال بسیار دردناک تعریف میکرد. او شش ماه از دوران زندانش را به همراه چند نفر دیگر از بچهها در جایی موسوم به «توالت» گذرانده بود.
توالت محلی بود در ابتدا ورودی واحد، در زندان قزلحصار. در واقع آنجا سه کابین توالت به همراه یک راهرو خیلی باریک در جلو کابینها بود که از یکی از آنها بهعنوان توالت استفاده میکردند و کف دو توالت دیگر را با تختهای پوشانده و یک پتو در کف آن پهن کرده بودند و بهعنوان سلول از آن استفاده میشد. دژخیمان زندان ماهها حدود ۶- ۷ نفر زندانی سیاسی را در آن شرایط هولناک نگه داشته بودند. آنها روزها درون توالت و شبها به راهرو واحد برده میشدند و تا صبح آنها را سرپا نگه میداشتند.
سهیلا میگفت یک بارکه آنها را برای تنبیه، سه شبانه روزِمتوالی سرپا نگه داشته بودند، در روز سوم دراثر بیخوابی و سرپا ایستادن ممتد که مانع از رسیدن خون به مغزهایشان شده بود تقریباً همه از نظر روانی دچار مشکل شده بودند. مثلاً یکی از بچهها تصور کرده بود ناپلئون است و شدیداً در نقش او فرو رفته بود و فرمان حمله میداد و خلاصه صحنه خندهدار اما بسیار دردناکی را بهوجود آورده بود. آنها در طی این مدت بارها به زمین افتاده بودند اما دوباره با کتک توسط دژخیمان سرپا میشدند و در نهایت بعد از سه شبانه روز عفو ملوکانه! حاجی شامل حالشان شده بود و به سلول توالت باز گشته بودند.
سهیلا تعریف میکرد که یک بار یکی از آنها برروی تکه سنگی که پیدا کرده بود مشغول حکاکی بوده که به ناگاه در سلول توالت توسط پاسداران باز میشود و او برای اینکه پاسداران سنگش را نبینند و این جرم نابخشودنیاش لو نرود مجبور میشود بلافاصله سنگ را قورت بدهد. تا چندین روز همه منتظر بودند که سنگ پس از طی مسافت طولانی در شکم به خارج راه پیدا کند تا اینکه بالاخره انتظار به پایان میرسد و سنگ (که دیگر تبدیل به سنگی با ارزش و پرخاطره شده بود)، خارج میشود.
سهیلا گفت سرانجام بعد از ۶ ما ه آنها را به انفرادیهای زندان گوهردشت منتقل می کنند. او از آنجا هم گفتنیهای بسیار داشت از روزها یی که درسگدانی گذرانده بود، برایمان تعریف میکرد.
در گوهردشت، «سگدانی» سلولی بسیار کوچکی بود که هیچگونه منفذی به بیرون نداشت و هیچ نور و چراغی هم نداشت و از آنجا به عنوان یک مکان تنبیهی استفاده میکردند، یعنی تنبیه در تنبیه زیرا گوهردشت خودش یک زندان تنبیهی بود. هنگامی که آنها بعد از چند روز و یا هفته از تنبیه خارج می شدند تا مدتها نمی توانستند چشمهایشان را باز کنند ونور چشمهایشان را اذیت میکرد.
سهیلا بعد از یک سال یا بیشتر دقیقاً نمی دانم چه مدت اما در سال ۶۳ به قزلحصار برگشت و حال ما باهم دوست بودیم و او همیشه چیزی برای گفتن و خنداندنمان داشت.
عصرها هنگامی که اولین ستارهها در آسمان پیدا می شدند یکی از زندانیان به نام زهره با حالت دو می آمد و ما را صدا می کرد که «بچهها بدویید بیایید من اومدم توی آسمون» (منظورش سیاره زهره بود که اولین ستارهای بود که در آسمان ظاهر میشد). هر شب هر سه نفر به هواخوری میرفتیم و سهیلا به شکلی بسیار زیبا با صدایی که ازطریق دهان و لابهلای دندانهایش خارج میشد و گاهی با شانه سر و یا با دو برگه کاغذ، سمفونیهای بتهوون و موتسارت را بسیار هنرمندانه برایمان مینواخت.
اواخر سال ۶۴ بود که حکم سهیلا تمام شد و روزی او را برای بازجویی صدا کردند و بعد گفتند که وسائلش را به دفتر ببریم و در نتیجه نتوانستم با او خداحافظی کنم (این روشی بود که دژخیمان در هنگام آزادی بچهها بکار میبردند) اما بعد از رفتنش یکی از بچهها آمد و گفت: «سهیلا این کاغذ را چند روز پیش به من داده بود که اگر زمانی او را برای آزادی و انتقال صدا کردند و نتوانست خداحافظی کند آن را به تو بدهم». آری سهیلای عزیزم فکر همه جا را کرده بود. بر روی کاغذ این قطعه شعر از حافظ را نوشته بود:
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من از من ایشان را هزاران یاد باد
مجاهد قهرمان سهیلا مختارزاده چندی بعد مجدداً دستگیر شد و در ۷ تیر ۱۳۶۶ توسط دژخیمان بهشهادت رسید.
0 نظرات:
ارسال یک نظر