محل تولد: بابلسر
شغل: کارگر
سن: ۲۲
تحصیلات: -
محل شهادت: همدان
تاریخ شهادت: ۲۹-۳-۱۳۶۲
با یاد و نام مجاهد شهید سیدجلالالدین مولوی، جوانی از تبار کار، ایستادگی و وفاداری، که در دل رنجهای طبقه زحمتکش، رویای آزادی را در آغوش کشید و سرفرازانه جان بر سر آرمانش نهاد.
سیدجلالالدین مولوی، فرزندی از خانوادهای کارگری، در همان سالهای نوجوانی به دلیل فشارهای مالی ترک تحصیل کرد و پای در راه کارگری در کارخانههای چوببری و چای گذاشت. اما روح بلند او در بند نماند؛ در روزگار خروش انقلابی علیه سلطنت، او نیز برخاست و به صفوف مردم پیوست. پس از پیروزی انقلاب، با آگاهی و شور، به حمایت از سازمان مجاهدین خلق ایران پرداخت و در انجمن جوانان مسلمان رامسر، در مسیر آگاهیبخشی و مبارزه سازمانیافته گام نهاد.
در اردیبهشت ۱۳۶۰، جلال برای فعالیت به رشت منتقل شد. اما در مرداد همان سال دستگیر شد و به زندان رامسر برده شد؛ جایی که شکنجههای وحشیانه مزدوران سپاه، زخمهای عمیقی بر جسم او نشاندند. ورم شدید صورتش، عفونت پاهایش از ضربات شلاق، و جلسات متوالی شکنجه، چهره واقعی سرکوبگران را عیان کرد. اما جلال، مرد ایستادگی بود؛ جلادان بارها به خسته شدن از مقاومتش اعتراف کرده بودند.
در طرحی برای فرار از زندان که با هدف درمان چشم ترتیب داده شده بود، موفق شد از چنگ مزدوران بگریزد. با وجود خطر، شهر به شهر در تلاش برای اتصال مجدد به سازمان خود بود. اما دوباره در همدان دستگیر شد. بازجویان سپاه، این بار با کینهای حیوانی به جانش افتادند. شکنجههایی دوباره، قساوتهایی بیرحم، و در نهایت حلقهٔ دار، پاداش ایستادگیاش شد.
او را در خرداد ۱۳۶۲ در ملأعام حلقآویز کردند. اما لبخند او بر چوبهٔ دار، نشان داد که مرگ برای او شکست نبود، که پروازی بود بهسوی آزادی.
📜 خاطرهای از شب وداع
یکی از همبندانش میگوید:
ساعت ۱۲ شب ۱۱ شهریور ۱۳۶۰، صدای رفتوآمد مزدوران در زندان بیشتر از همیشه بود. زمزمههایی از «شکار» شبانه بهگوش میرسید. جو زندان از اعدامی قریبالوقوع خبر میداد. شهیدان صالحی، کریمی، علی مرادی و جلال مولوی باهم زمزمه میکردند که شاید نوبت ماست.
دقایقی بعد، جواد علیمرادی را بیصدا از بند بیرون بردند. جلال که دستش با جواد یکدستبند بود، برخاست. مأمور گفت: «تو نوبتت نیست، بشین!» اما جلال گفت:
«من با یارم وداع کردم، امشب باید با او تیرباران شوم.»
مزدور، هر دو را برد. در اتاق بازجویی، دادیار حکم اعدام جواد را خواند و به جلال گفت: «با تو هنوز کار داریم، امشب نباید بمیری.»
جلال برگشت، اما نه با ترس یا رهایی، بلکه با ناراحتی از اینکه چرا نتوانسته در کنار یارش جان بدهد.
او مرگ را به سخره گرفته بود. او تا آخرین نفس، وفادار ماند و با قامتی برافراشته بر دار رفت، تا نامش در حافظه ملت جاودانه شود.

0 comments:
ارسال یک نظر