محل تولد: مشهد
شغل: ورزشکار
سن: ۱۸
تحصیلات: متوسطه
محل شهادت: مشهد
تاریخ شهادت: ۱-۷-۱۳۶۰
محمدرضا بحرآبادی در سال ۱۳۴۲ در شهر مشهد دیده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران ابتدایی، در دبیرستان و همزمان با سقوط سلطنت پهلوی با سازمان مجاهدین خلق ایران آشنا شد. از همان ابتدا، او که از دانشآموزان ممتاز دبیرستان و عضو تیم نوجوانان ورزشی استان خراسان بود، شور و نشاطی مثالزدنی در فعالیتهای سیاسی و اجتماعی داشت.
در دوران فاز سیاسی، رضا از فعالترین نیروهای دانشآموزی سازمان بود. با جانفشانی در پخش اطلاعیهها و نشریات، چه در مدرسه و چه در فضاهای ورزشی، او نماد روشنی از نسل آگاه و پرشور آن دوران شد.
رضا که در خانوادهای مرفه رشد کرده بود، در برابر فشارهای برخی بستگان که از او میخواستند دست از مبارزه بردارد، با صراحت و ایمان گفت:
«من آگاهانه و با اختیار کامل این راه را که رهایی و پیروزی خلق قهرمان ایران است، انتخاب کردهام و تا آخرش هم خواهم رفت.»
یکی از همرزمانش درباره او نوشته است:
«عشق به سازمان و آرمان مجاهدین چنان در وجودش بود که لحظهای آرام نمیگرفت. هرجا که کوچکترین امکان یا روزنهای برای سازمان پدید میآمد، با شتاب و اشتیاق تمام آن را دنبال میکرد و زنده نگه میداشت.»
با آغاز فاز نظامی پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، محمدرضا نیز به تیمهای عملیاتی مجاهدین در مشهد پیوست. در کسوت یکی از فرماندهان محلی، با چالاکی، هوشیاری و سرعت عملی ستودنی، چندین عملیات موفق را فرماندهی کرد.
اما روح پرتلاطم رضا با شهادت یارانش آرام نمیگرفت. او در سوگ آنها میگفت:
«چرا باید آنها شهید شده باشند و من هنوز زنده بمانم؟»
در تابستان ۱۳۶۰، پایگاه آنها توسط یک خائن لو رفت. محمدرضا سریعاً به یارانش هشدار داد و دستور تخلیه فوری پایگاه را داد. در حالیکه آخرین نفرات در حال سوار شدن به خودرو بودند، در فاصلهای نزدیک متوجه حضور مزدوران پاسدار میشود.
او فوراً از ماشین پیاده شد و با صلابت گفت:
«من میمانم و مقاومت میکنم. شما به هر شکل محل را ترک کنید.»
سپس با شجاعت به سمت مأموران رفت و درگیر شد، اما در این درگیری دستگیر گردید.
یک هفته پس از دستگیری، مادرش را نیز بازداشت کردند و به زندان کمیته مشهد بردند. در صحنهای تلخ و تکاندهنده، دژخیمان، رضا را جلوی چشمان مادرش به طرز وحشیانهای شکنجه کردند.
او را از پا آویزان کرده بودند، و در همان حالت، سرش را بارها به دیوار بتنی کوبیدند.
شدت شکنجهها چنان بود که رضا قدرت شنوایی خود را از دست داد، از هر دو چشم نابینا شد و از پا فلج گشت.
اما قهرمان ما حتی در چنین شرایطی حاضر نشد نام خود را بگوید. هنگامی که مادرش را نزد او آوردند، از شناسایی او نیز امتناع ورزید.
این دژخیمان بیرحم سپس مادرش را شکنجه کردند تا شاید اطلاعاتی از رضا بگیرند، اما هیچگاه موفق نشدند.
سرانجام، در روز اول مهر ۱۳۶۰، محمدرضا بحرآبادی را، در حالیکه بر صندلی چرخدار قرار داشت، به میدان تیر بردند.
در برابر چشمهای اشکبار و نگران مادر، او را تیرباران کردند.
اما خشم و قساوت دشمن پایان نداشت؛ حتی پس از شهادت، بارها مزار این قهرمان نوجوان را تخریب کردند.
و این است تصویر یک نوجوان ۱۸ ساله، که با ایمانی بیمرز، آگاهانه بر آتش ایستاد و لرزه بر استخوانهای ارتجاع انداخت.
نامش تا ابد در دل ما خواهد درخشید.
یادش گرامی، راهش پررهرو.

0 comments:
ارسال یک نظر