محل تولد: دره گز
شغل: معلم
سن: ۲۲
تحصیلات: دیپلم
محل شهادت: شهرکرد - حلقآویز در نماز جمعه آخوندها
تاریخ شهادت: ۱۱-۱۰-۱۳۶۱
خداوردی پارسایی، فرزند دلیر درهگز و آموزگار آرمانخواهی و آزادی، در جوانی پرشور و با قلبی سرشار از عشق به خدا و خلق، پای در راهی گذاشت که به بهای جان، اما با سربلندی طی شد. او که معلم دبستانی ساده در روستایی حوالی فردوس مشهد بود، روحی بلندتر از کوه داشت. با آغاز انقلاب، به جمع هواداران سازمان مجاهدین خلق پیوست و فعالیت خود را در انجمن معلمان مسلمان آغاز کرد. ابتدا در تبلیغات و تدارکات، و سپس در پخش اعلامیه و روشنگری در دل تاریکی، حضوری فعال و پرشور داشت.
او خانهای در مشهد اجاره کرده بود که آن را تماماً در اختیار انجمن قرار داد؛ بخشی انبار اعلامیه و نشریه، بخشی پاتوق دیدار و نشستهای انقلابی. هر روز پس از پایان تدریس، مستقیم به انجمن میرفت و تا پاسی از شب در کنار تیمهای حفاظت و تبلیغات باقی میماند. حتی در سحرگاهان، پیش از رفتن به مدرسه، اعلامیههای سازمان را در کوچههای شهر پخش میکرد، بیاعتنا به تهدیدها و حملات چماقداران رژیم.
در سال ۱۳۶۰، وارد فاز نظامی شد. در یکی از عملیاتهای انقلابیاش، پس از پایان موفق مأموریت، با دوچرخهای ساده از محل دور شد و مردم مشهد با تحسین و تکان دادن دست او را بدرقه کردند. این اقدام جسورانه به قدری تأثیرگذار بود که صدای رسانههای رژیم را هم درآورد و فضای رعب حاکم بر شهر را شکست.
مدتی بعد، خداوردی شناسایی و دستگیر شد. بازجویان و شکنجهگران رژیم تلاش کردند با وحشیانهترین روشها او را درهم بشکنند. او را به سلول انفرادی انداختند، دستانش را با زنجیر بستند و با شکنجههای شبانهروزی جسمش را در هم کوبیدند. اما او، حتی در میانه رنج و زنجیر، صدای نیایش و سرود میخواند و روح بلندش بر دیوارهای تاریک زندان طنین میانداخت.
وقتی از او خواستند توبه کند یا مصاحبه تلویزیونی انجام دهد، با صلابتی بیمانند پاسخ داد: «مصاحبه؟ بله! بیایید ترتیبش را بدهید تا گزارش عملیات را بدهم!» و با استواری گفت: «اگر اسلحه داشتم همه شما را میکشتم.» به بازجویان گفت قرآن و نهجالبلاغه بیاورید نه یاوههای تبلیغاتیتان، و وقتی آنها حتی نام «نهجالفصاحه» را نشنیده بودند، با خندهای تمسخرآمیز گفت: «نمیدانید گفتار پیامبرتان در کتابی آمده؟ بروید از پولهایی که از خانهام دزدیدید، آن را بخرید!»
شبی که به سلولش آمدند و گفتند اعدامت نزدیک است، با طعنه گفت: «راستی، اعدام من چی شد؟ فراموشتون نشهها!» این پاسخها شکنجهگران را به خشم و درماندگی میکشاند، اما خم به ابرو نمیآورد.
سرانجام، رژیم تصمیم گرفت در صحنهای نمایشی، اما خفتبار برای خود، او را در نماز جمعه شهرکرد حلقآویز کند. وقتی دستهایش را از پشت بستند و به سکو بردند، بوسهای بر طناب دار زد و چیزی زیر لب خواند؛ گویی آخرین دعایش را به آسمان فرستاد. گفته میشد از پیش به او آمپول بیحسی زده بودند تا نتواند فریاد بزند، اما چشمانش گواه فریادی خاموش و خونی جوشان بود.
خبر اعدامش در روزنامههای رژیم در تیرماه ۱۳۶۱ منتشر شد، اما صدای او، باور و ایمانش، در ذهن یاران و همرزمانش برای همیشه باقی ماند.
خداوردی پارسایی، آموزگاری ساده، اما قهرمانی سترگ بود که با ایستادگی، ایمان، و خون خویش، آخرین درسش را نه در کلاس، بلکه بر سکوی دار نوشت؛ درسی به بلندای تاریخ مقاومت: وفاداری تا آخرین نفس، به خلق، به آزادی، و به خدای آزادگان.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

0 comments:
ارسال یک نظر