محل تولد: تهران
سن: ۲۴
تحصیلات: دانشجو
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۲-۲-۱۳۶۱
مجاهد شهید زکیه محدث در سال ۱۳۳۷ در خانوادهای متوسط و متعهد در تهران چشم به جهان گشود. پس از پایان دوران متوسطه، وارد دانشکده علوم دانشگاه تهران شد. از همان دوران دبیرستان، تحت تأثیر برادرش، مجاهد شهید حسن محدث، با مسائل سیاسی و اجتماعی آشنا شد و با ورود به دانشگاه در سال ۵۵، فعالیت خود را در حرکتهای دانشجویی آغاز کرد. او خیلی زود به یکی از چهرههای فعال و شناختهشده دانشکده علوم تبدیل شد.
در این دوران، با مطالعه آثار سازمان مجاهدین خلق ایران و ارتباط با دانشجویان هوادار، زکیه به آرمانها و اهداف این سازمان پی برد و بهطور فعال به آن پیوست. پس از پیروزی انقلاب ۵۷، در دوران کوتاه فعالیت شوراهای دانشجویی، زکیه بهعنوان نماینده دانشجویان در شورای دانشکده انتخاب شد و به مقابله با انحصارطلبیها و افکار ارتجاعی عوامل رژیم جدید برخاست.
در همان زمان، با نهاد دانشجویی سازمان همکاری مستمر داشت و در تابستان ۵۸ در اردوی خواهران دانشآموز هوادار سازمان در کرج، معاون یکی از مسئولان اردو بود. با وجود رنج بیماریهای جسمی، همواره پرنشاط و روحیهبخش برای دیگران بود. پس از تشکیل اتحادیه انجمنهای دانشآموزان مسلمان، مسئولیت کانون تدارکات خواهران را به عهده گرفت و مدتی نیز معاون مسئول اجرایی نشریه نسل انقلاب بود.
با آغاز سرکوب خونین مجاهدین پس از ۳۰ خرداد ۶۰، و روشن شدن چهره واقعی حاکمیت، زکیه نیز مانند دیگر مجاهدین وارد مرحله مقاومت قهرمانانه شد. او در این دوره نیز با عزم انقلابی و روحیهای بیپایان، مسئولیتهای خود را به انجام رساند.
و سرانجام در روز ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۱، در یکی از درگیریهای سنگین و حماسی، در کنار همسر شجاعش، مجاهد شهید حمید جلالزاده و در پایگاه محل استقرار شهید والامقام محمد ضابطی، در حلقهای از یاران مجاهد خود بهدفاع برخاست و در نبردی قهرمانانه به شهادت رسید.
در واپسین لحظات نبرد، زکیه با خانواده تماس گرفت. صدای گلولهها از پشت تلفن شنیده میشد و او در حالیکه خبر شهادت همسر و همرزمانش را میداد، با آرامش گفت:
«من نیز تا لحظاتی دیگر به آنها خواهم پیوست...»
و پس از آن، پیام آخرش را رساند و دوباره به میدان بازگشت تا سرفرازانه به آغوش شهادت بپیوندد.
خاطرهای از برادر شهید – محمدرضا محدث
روز ۱۲ اردیبهشت من و یک برادر دیگر بههمراه مادر شهید حسن پورقاضیان در یک پایگاه در شمسآباد تهران بودیم. خبر شهادت بچهها را نخستین بار از اخبار ساعت ۱۴ همان روز در رادیو شنیدیم، سپس در اخبار ساعت ۲۰ تلویزیون تأیید شد.
دو سه روز بعد، شهید محمد معصومی (مسلم) که آن زمان مسئول ما بود، به پایگاه آمد. پس از سلام و روبوسی گفت: «دنبال اخبار تکمیلی از واقعه هستیم، برو یک تماس با خانهتان بگیر و کسب خبر کن.» من از یک تلفن عمومی تماس گرفتم. مادرم گوشی را برداشت. گفت:
«حوالی ظهر زکیه با خانه تماس گرفت، صدای تیراندازی از توی گوشی میآمد. وقتی پرسیدم چه خبر است گفت: به پایگاه ما حمله شده و الان در محاصره هستیم. سریع یک قلم و کاغذ بیاور...»
مادرم قلم و کاغذ آورد و زکیه گفت:
«این اسامی را بنویس، اینها در پایگاه بودند و شهید شدند، حتماً این اسامی را به سازمان برسانید.»
او بعد از گفتن نام شهدا، در پایان گفت:
«من هم آخرین نفر لیست هستم...»
و گوشی را قطع کرد.
چند دقیقه بعد، پاسداران به خانهمان یورش آوردند، شیشهها را با رگبار شکستند و مادرم و برادر کوچکترم را که در خانه بودند بازداشت کردند.
در زمان تماس من، برادرم هنوز در اوین بود. فکر میکنم مادرم همان صبح آزاد شده بود. روحیهاش باورنکردنی بود. تصور میکردم در هم شکسته باشد، اما برعکس، محکم و استوار بود.
در تیرماه ۶۲ با یک ترکیب عادیساز به ارومیه رفتم. مادرم هم در آن ترکیب بود. دو سه روزی حضوری با او بودم و او برایم تعریف کرد که در زندان او را شکنجه فیزیکی نکرده بودند، فقط چند سیلی و فحاشیهای شدید.
او را در سلول انفرادی انداخته بودند و بچهای دو سه ساله را هم به او سپرده بودند که مراقبش باشد، اما نفهمیده بود این کودک کیست. یکی دو روز این بچه پیش او بود.
او را برای شناسایی اجساد شهدا برده بودند. جسد زکیه بهدلیل متلاشی شدن صورت، قابل شناسایی نبود. ولی مادرم از علائم دیگر بدنش او را شناخت.
برای مراسم شهادت زکیه، مادرم لباس سرخ پوشیده بود. خودش نگفت، اما برادرم تعریف کرد که اقوام متعجب بودند چرا لباس قرمز پوشیده، و مادر میگفته:
«برای شهید نباید لباس سیاه پوشید.»
شهادت زکیه خانواده ما را دگرگون کرد. اقوام دور و نزدیکی که سالها خبری ازشان نبود، به مراسم آمدند و فضای گرمی میان خانواده ایجاد شد. از مادرم پرسیدم که آیا نشانی از مزار زکیه به آنها دادهاند؟ گفت:
«نه، هیچ نشانی ندادند...»
زکیه محدث، نهتنها نماد زن مجاهد و دانشآگاه، بلکه الگویی از ایستادگی، وفاداری، و شجاعت در برابر ظلم بود. در تاریکی محاصره، نور شد و در لحظه آخر، پیام آزادی را به دست تاریخ سپرد.
یادش گرامی، راهش پررهرو، و نامش در حافظه ملت، جاودانه باد.

0 comments:
ارسال یک نظر