محل تولد: اصفهان
شغل: -
سن: ۱۸
تحصیلات: دیپلم
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: ۲۹-۶-۱۳۶۰
مجاهد شهید عطیه محرر خوانساری متولد سال۱۳۴۲ در اصفهان بود که در ۲۹شهریور سال۶۰ در زندان اوین توسط دژخیمان خمینی تیرباران شد.
خواهر مجاهد اعظم حاج حیدری در کتاب بهای انسان بودن خاطراتش از عطیه در زندان را به این شرح نوشته است: «شهریور سال۶۰ بود تازه وارد بند ۲۴۰ قدیم اوین شده بودم و هنوز بچههای آنجا را درست نمیشناختم. ناگهان در بند باز شد و دختری۱۶- ۱۷ساله با قدی بلند، چهرهیی زیبا و دلنشین و در عینحال با صلابت و مصمم وارد بند شد.
با وجود سن کم اما رفتار و وقارش طوری بود که آدم بیاختیار مجذوب شخصیتش میشد، دقایقی به او نگاه کردم بعد بلند شدم به طرف او رفتم و خودم را معرفی کردم و اسمش را پرسیدم، با لبخندی گرم جواب داد: عطیه محررخوانساری…
پرسیدم: بهخاطر چی دستگیر شدی؟ گفت: بهخاطر دوستداشتن آزادی! خندیدم و گفتم: این وجه مشترک ما دو تاست. اشارهیی به سایر بچههای بند کرد و گفت: وجه مشترک همهٔ ماست! از نکتهسنجی و تیزی او خوشم آمد و پرسیدم: چطوری دستگیر شدی؟ آهی کشید و گفت: بهوسیلهٔ پدرم! وقتی وارد خانهمان شدم، مرا به پاسداران تحویل داد؛ … و اینطوری شد که با عطیه دوست شدم.
آری با دستگیری عطیه و عطیهها ایدئولوژی منحوسِ شقاوت و کین با خمینی به نهایت خود رسید. نمونههای بارز این ایدئولوژی را در پدرها و مادرهایی میتوان دید که فرزندان خود را با دست خود به دژخیمان سپردند.
پدرِ عطیه حزباللهی بود و مقامهای رژیم به او گفته بودند که اگه خودت بچههایت را تحویل بدهی آنها اعدام نمیشوند و او هم همین کار را کرد. خمینی با ایدئولوژی پلیدش عاطفهها را کشت حرمت خانواده را شکست و محبت را ممنوع کرد.
خواهر مجاهد مهری حاجینژاد نیز در مورد خاطراتش از عطیه چنین نوشته است: «با عطیه از سال۵۸ آشنا بودم او از خانواده مرفهی بود و در شمال تهران زندگی میکرد، وقتی او را در بند دیدم، سعی کردم ابتدا بهروی خودم نیارم تا ببینم وضع و سناریوی او چیست؟ اما دیدم همه او را با نام اصلی خودش، عطیه صدا میزنند، تعجب کردم چون آن موقع هیچکس در زندان با اسم اصلی نبود. بهنحوی در گوشهٔ بند از او پرسیدم عطیه چی شده؟ مگه لو رفتی؟ گفت پدرم من و نفیسه خواهر کوچکم و نسرین خالهام و عماد داییم را خودش تحویل دادستانی داد».
عطیه نمونهٔ نظم و انضباط و سرشار از عشق و مهربانی نسبت به دیگران بود، مجاهدی بود با صلابت، فداکار و مایهگذار نسبت به دیگران بود، و این خلوص و پاکی او بود با وجودیکه ۱۷سال بیشتر نداشت از شخصیتی نیرومند ساخته بود، و همه به او احساس نزدیکی میکردند و او را تکیهگاه خودشان در شرایط سخت و دشوار میدیدند.
عطیه در بازجویی در مقابل دژخیمان با شهامت تمام میایستاد و بهگفته همبندیهایش وقتی از بازجویی برمیگشت، مانند مجاهدی با سن و سال بالا، جا افتاده و سرد و گرم چشیده، بدون اینکه از شکنجههای زیر بازجویی شکایتی داشته باشد شادابتر به بند برمیگشت.
او آرامش عجیبی داشت و همبندانش با نگاه کردن به چهرهاش قوت قلب میگرفتند و از وقار و صلابتش احساس شعف و سربلندی و افتخار میکردند.
دژخیمان خمینی از عطیه یک خواست داشتند آن هم ندامت از مواضع مجاهدیاش بود اما این مجاهد قهرمان با شهامت و شجاعت به آنها نه گفت و مرگ سرخ را بر ندامت و تسلیم در برابر خمینی آدمخوار و رژیم پلیدش ترجیح داد.
سرانجام شامگاه ۲۹شهریور سال۶۰ رسید و یکی از نگهبانان زن زندان اوین به نام نوربخش به بند مراجعه کرد و عطیه را صدا زد، در آخرین بازجویی دژخیم به عطیه میگوید تا ساعت چهار صبح وقت داری فکرهایت را بکنی، یا باید مصاحبه کنی و سازمان را محکوم کنی یا اعدام میشوی، اما تنها پاسخ عطیه به این حرف این بود. «فکر برای چی؟»
در دفتر مرکزی زندان به او میگویند وصیتنامهات را بنویس. عطیه پاسخ میدهد من که دادگاه نرفتم! من باور نمیکنم! اما گیلانی دژخیم با شقاوت و کینهتوزی جواب میدهد دو ساعت دیگر باورت میشود. سرانجام به دستور او دو ساعت دیگر پاسداران دژخیم عطیه قهرمان را به همراه ۶۰مجاهد دیگر تیرباران کردند.
خاطرات
ازکتاب” بهای انسان بودن” - اعظم حاج حیدری
در شهریور۶۰ من در بند۲۴۰ قدیم اوین بودم،. یک روز در باز شد و دختری ۱۶ساله با قدی بلند، چهرهیی زیبا و دلنشین و در عینحال با صلابت و مصمم وارد بند شد. بهرغم سن کم، چهره، رفتار و وقارش طوری بود که هر کس بیاختیار مجذوب شخصیت او میشد. دقایقی بهاو نگاه کردم، بعد بلند شدم بهطرف او رفتم و خودم را معرفی کردم و اسمش را پرسیدم. بهآرامی و با لبخند گرمی که بر لب داشت، گفت: عطیه محررخوانساری.
پرسیدم، طاهره خواهر توست؟ گفت، بله!
یادم آمد یکی دوبار او را با طاهره دیده بودم، اما آنموقع خیلی کوچک بهنظر میرسید و یکی دوسال آخر خیلی تغییر کرده بود.
پرسیدم: خب بهخاطر چی دستگیر شدی؟ گفت: بهخاطر دوست داشتن آزادی! خندیدم و گفتم: این وجه مشترک ما دوتاست. اشارهیی بهسایر بچههای بند کرد و گفت: وجه مشترک همه ماست! از نکتهسنجی و تیزی او خوشم آمد. پرسیدم: چطور شد دستگیر شدی؟ آهی کشید و گفت: بهوسیله پدرم! وقتی وارد خانه خودمان شدم او مرا بهپاسدارها تحویل داد. گفتم: این هم یک وجه مشترک دیگر من و توست و چقدر تلخ است. چون من هم مثل تو توسط برادرم دستگیر شدم. از آنجا با عطیه دوست شدم. هم بهخاطر این وجهمشترکها و هم بهخاطر ویژگیهای فوقالعاده و شخصیت نیرومند عطیه، بهاو خیلی احساس نزدیکی میکردعضم. عطیه واقعاًً دختری فوقالعاده بود. مهربانی و عاطفهاش و فداکاری و مایهگذاریش نسبت بهدیگران، او را بهرغم سن و سالش، بهتکیهگاه بسیاری از زندانیان تبدیل کرده بود.
بندی که بودیم فقط سه اتاق داشت. یک اتاق آن که بیرون در بود در اختیار سلطنتطلبها بود که پاسدارها نمیگذاشتند با ما تماس داشته باشند و بقیه زندانیان سیاسی در دو اتاق با جمعیتی حدود ۱۵۰نفر درهم فشرده بودیم. بههمین دلیل انجام خیلی از کارهای روزمره، از دست و صورت شستن تا دستشویی رفتن تا خوابیدن و خلاصه همه چیز معضلی بود. در چنین شرایطی حل درست این تضادها، طوری که آدم بتواند از خواستها و منافع شخصی خود بهنفع دیگری بگذرد، ظرفیت بالایی میخواهد. در اینگونه مواقع است که آدمها محک میخورند و درست بههمین علت است که میگویم شخصیت باوقار و صبور و استوار این دختر ۱۷ساله و در عینحال صلابت و خشم و کینهاش نسبت بهپاسداران و خائنان و جاسوسان و عزم جزمش در مبارزه، چشم را خیره میکرد. عطیه مثل یک مادر مهربان به هم بندیهایش رسیدگی میکرد و بهنیازهای مادی یا روحی آنها پاسخ میداد. بهکسانیکه بهدلیل پیری یا مشکلات جسمی از انجام کارهای خود و حل تضادهای آن شرایط ناتوان بودند کمک میکرد و از رفع نیازهای خود صرفنظر مینمود. آنهایی را که احساس تنهایی میکردند، چه مهربانانه و مادرانه درآغوش میکشید و محبت میکرد و بههمین دلایل بزرگتر از سنش مینمود.
یک باره با انتقال زندانیهای دادگستری بهاوین که من هم یکی از آنها بودم، بهعلت وضعیت بهداشتی وحشتناک زندان دادگستری، شپش بهاوین منتقل شد و خیلی از بچهها بهشپش و قارچ و بیماریهای پوستی دچار شدند. عطیه در منتهای حوصله و بردباری به این بچهها کمک میکرد و میگفت از اینکه میتوانم برای دوستانم کاری بکنم، لذت میبرم. مثلا بعضاً یک صبح تا ظهر می نشست، سر آنها را بوسه می زد و از لای یک به یک تار موی بچه ها شپشها را که محصول وضعیت زندانهای رژیم بود جدا می کرد و و می گفت اینها شیرینترین لحظه های زندگیم است. با جان و دل بچه ها را دو ست می داشت و بهآنها عشق می ورزید.
عطیه بهبازجویی میرفت و میآمد و در کمال آرامش، مثل یک مجاهد جاافتاده و سرد و گرم چشیده، بدون اینکه از آن چه پیشآمده شکایتی داشته باشد، سرحالتر و شادابتر بهبند میآمد. آرامش عجیبی داشت که با نگاه کردن بهچهره اش قوت قلب می گرفتم. از وقار و صلابتش احساس شعف و سربلندی و افتخار می کردم. دلم میخواست عطیه نمونه تمام عیار خواهر شهیدش طاهره محررخوانساری باشدکه در هفته های اول بعد از ۳۰خرداد۶۰ در خیابان مورد شک پاسداران قرار گرفت و با تیراندازی بهسویش او را زخمی نمودند و بعد از انتقال بهاوین در زیر شکنجه های دژخیمان بهشهادت رسید. عطیه مظهر نظم و دیسیپلین و سرشار از عشق نسبت بهدیگران و کانون عطوفت و مهربانی و صلابت بود.
بعضی واقعیتها هست که آدم نمیخواهد آنها را قبول یا باور کند. اعدام عطیه هم از همانها بود. من و همه بچههایی که در آن بند بودیم، بهبهانهها و دلایل مختلف متوسل میشدیم که این واقعیت را باور نکنیم. مگر میشود؟ آخر او خیلی جوان است، کاری نکرده! چیزی در پروندهاش ندارد، چند روز بیشتر از دستگیریش نمیگذرد و...
اما ساعت۱۲شب روز۲۴شهریور اسم عطیه را برای بازجویی خواندند. قلبم از جا کنده شد! نکند او را برای اعدام میبرند؟ در یک لحظه بند در سکوت فرو رفت، اما گویی همه میخواستند بهخودشان بقبولانند که حتماً بازجویی است.
از لحظهیی که عطیه از بند خارج شد، قلبم مثل مرغ سرکنده در سینهام پرپر میزد. چشم بهدرِ بند دوخته بودم و هر وقت باز میشد، از جا میپریدم. ثانیهشماری میکردم و دعا میکردم که الآن در باز شود و عطیه در چارچوب آن ظاهر شود. اما خبری نبود، سرانجام ساعت چهار بامداد صدای مهیب رگبار مسلسل، که گویی بر روی قلب من خالی شده است، همه فضای اوین را پرکرد. همه بند در ماتم فرو رفت. نمیدانستیم دوباره چند نفر دیگر بهجوخههای اعدام سپرده شدهاند. سکوت همهجا را پرکرده بود. قلبم دیگر در سینهام جا نمیگرفت و انگار بهحلقومم رسیده بود. همه منتظر شنیدن صدای تیرهای خلاص بودند. وقتی شروع شد، با بغضی در گلو، در دلمان شروع بهشمردن کردیم. ۱، ۲، ۳ و تکتیرها همچنان ادامه یافت و آن شب تا ۶۰ ادامه پیدا کرد. دوباره همهچیز در سکوت فرو رفت. آیا یکی از آنها بهسر عطیه نازنین شلیک شده بود؟ در دلم مینالیدم: آن سروتازهسال چگونه در خون خود افتاد؟ خدایا آخر جرمش چه بود؟! فقط بهخاطر این که عاشق آزادی بود؟! البته همین برای آن خونآشامان کافی بود. به یاد حرف عطیه افتادم. آری، فصل مشترک همه آن ۶۰نفر و همه کسانیکه در شبهای دیگر ۱۰۰تا ۱۰۰تا و ۲۰۰تا ۲۰۰تا اعدام میشدند، این بود که عاشق آزادی بودند آنقدر که حاضر بودند بهای آنرا با جان خود بپردازند.
نمیدانم از کجای بند بود که آن بهت و سکوت مرگبار ناگهان با سرود مجاهد درهم شکسته شد و یک باره همه بهآن پیوستند:
مجاهد! مجاهد!
مجاهد بهفرمان یزدان خود
مجاهد، مجاهد، مجاهد وفا کن بهپیمان خود
تویی نقطه آرزوهای خلق، تویی شعله راه فردای خلق
پس از سرود، یکدیگر را درآغوش گرفتیم و بوسیدیم و اشکها را در درونمان فرو خوردیم... ولی پس از آن من همچنان تا صبح بیدار بودم. در جایم دراز کشیده بودم، اما خوابم نمیبرد. هنوز امید بهبرگشتن عطیه در دلم کورسو میزد. ناگهان دستی را روی شانه خودم احساس کردم، «شوری*» بود که کنارم میخوابید. پرسید اعظم بیداری؟ گفتم منتظر عطیه هستم هنوز نیامده! با شوری تا ساعت۶ بیدار بودیم و چشم بهراه، اما از عطیه خبری نبود، ناگهان صدای باز شدن در آمد، فکر کردم عطیه است. با خوشحالی از جا پریدم و بهجلوی در دویدم اما عطیه نبود. خواهرزاده عطیه بود که آنها را با هم برده بودند. دیگر مطمئن شدم که عطیه هم یکی از همان ۶۰نفر بوده است. با این همهپرسیدم عطیه کجاست؟ سکوت کرد و درحالیکه بهنقطهیی خیره شده بود، گفت: عطیه سرود مجاهد خواند و رفت!
چه اتفاقی! همرزمانش هم در بند سرود مجاهد خوانده بودند
0 نظرات:
ارسال یک نظر