محل تولد: خاش
سن: ۲۷
تحصیلات: دانشجوی پزشکی
محل شهادت: اصفهان
تاریخ شهادت: ۵-۷-۱۳۶۰
پزشک خلق، فرزند بلوچستان، فریادگر آزادی در اصفهان
در سرزمین سوزان سیستان و بلوچستان، در شهر مقاوم خاش، کودکی چشم به جهان گشود که بعدها فریادش خواب از چشم ظالمان ربود. سیدامیر حیدری خورمیزی، فرزند درد و رنج بلوچ، فرزند کشاورزان صبوری که با دستان پینهبسته، نهال آگاهی و ایستادگی را در جان فرزندشان کاشتند.
او در آغوش محرومیت رشد کرد، اما هیچگاه قامتش زیر بار فقر خم نشد. با استعدادی شگرف و تلاشی خستگیناپذیر، در مدرسه درخشید و به دانشآموز ممتاز شهر خاش بدل شد. با مهاجرت خانواده به یزد، فصل تازهای در زندگیاش آغاز شد؛ اما درد خلق، محرومیت بلوچ، و آرمان آزادی، لحظهای او را رها نکرد.
در سال ۱۳۵۳ با قبولی در رشته پزشکی، وارد دانشگاه اصفهان شد. اما کلاس درس برای امیر تنها یک مسیر نبود؛ سنگر آگاهی و مبارزه نیز بود. در دوران اختناق شاه، از دانشجویان فعال و مبارز بود و با آغاز انقلاب ضدسلطنتی ۱۳۵۷، دل در گرو آرمانهای سازمان مجاهدین خلق ایران نهاد.
او نه فقط یک دانشجو، بلکه یک مبارز مردمی بود؛ با شخصیتی گرم، فروتن، و خلقی خوش که هر دل آگاهی را مجذوب خود میکرد. پیش از رفتن به اصفهان، مسئول ستاد مجاهدین خلق در زاهدان بود و در میان مردم زاهدان و خاش، چهرهای شناختهشده، محبوب، و قابل اعتماد. در سال ۱۳۵۸ بهعنوان کاندیدای سازمان مجاهدین خلق در اولین دوره انتخابات مجلس شورای ملی از حوزه زاهدان معرفی شد.
اما روزگار دشمنی مزدوران با فرزندان خلق بهسرعت از راه رسید. در جریان سرکوبهای پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، یک روز هنگامی که از نزدیکی دانشگاه اصفهان میگذشت، او را دستگیر کردند. خانوادهاش برای آزادیاش بسیار تلاش کردند اما پاسخ، تنها دشمنی بود. یکی از مأموران زندان اصفهان به آنان هشدار داده بود:
«نام امیر حیدری را جلوی زندان نبرید، بازجوها کینه عجیبی نسبت به او دارند.»
علت این کینه، سخنرانی شجاعانهای بود که امیر در یکی از جلسات رسمی زندان، که رژیم برای تحقیر و شکستن زندانیان برپا کرده بود، انجام داد. در میان جمع گفت:
«در ذهن خود، هر سؤالی درباره ۳۰ خرداد دارید بپرسید. آیا راهی غیر از قیام وجود داشت؟ خیر، پاسخ خلق به خمینی، فقط ۳۰ خرداد بود.»
در همان لحظه، جلادان به جانش افتادند؛ او را با مشت و لگد از سالن بیرون کشیدند، اما امیر فریاد میزد: «مرگ بر خمینی!»
این فریاد، زندانیان را بیدار کرد. کسانی که در تردید بودند، با دیدن این صلابت، راه خود را یافتند. تلاش رژیم برای سوءاستفاده از نفوذ او در میان زندانیان، با شکست مواجه شد و صلابتاش، نقشههایشان را بههم ریخت.
سرانجام، در پنجم مهرماه ۱۳۶۰، در دومین موج اعدامهای جمعی، امیر را بههمراه جمعی از یارانش به جوخه اعدام سپردند. اما پیش از شهادت، وصیتنامهای را در یک نهجالبلاغه پنهان کرده بود و آن را بههمراه یک جلد قرآن – که مهریه همسرش بود – به بیرون زندان رساند. در وصیتنامهاش نوشته بود:
«در آینده نزدیک اعدام خواهم شد. میدانم فرزندم که هنوز به دنیا نیامده، پسر است. نام او را بشیر بگذارید.»
و همانگونه نیز شد؛ پسری به دنیا آمد بهنام بشیر. او همچنین در وصیتنامهاش از مقاومت یاران خود مانند جمیله صالحی و حمید صدیق نوشت.
امیر سبکبال، با دلی آرام و سری افراشته، در مهرماه ۱۳۶۰ راه جاودانگی و شهادت را برگزید. شهادتش موجی از خشم و اندوه در دل مردم خورمیز یزد برانگیخت. مردمی که مهر امیر را در دل داشتند، مردی که با لبخندهای مهربان و رفتار طبیبانهاش، نه فقط درد جسم که زخم جانشان را نیز درمان میکرد.
در عاشورای سال ۱۳۶۰، دستههای عزاداری حسینی، بهجای مرثیه، شعار برای امیر سر دادند. مردم از اعدام این فرزند دلیر ملت به خشم آمده بودند. نامش را، خاطرهاش را، و راهش را زنده نگه داشتند. چرا که او نه فقط طبیب تن، که دلداده خلق، فریادگر حق، و عاشق آزادی بود.
امیر وفادار ماند؛ به عهدی که با خدا و خلق ستمدیده بسته بود. و اکنون، در حافظهی تاریخ و قلب مردم، جاودانه است.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

0 comments:
ارسال یک نظر