محل تولد: بهبهان
شغل: -
سن: ۱۷
تحصیلات: دبیرستان
محل شهادت: منطقه الآن سردشت - کردستان
تاریخ شهادت: ۱-۸-۱۳۶۲
در دل خاک تنگتکاب بهبهان، در سال ۱۳۴۵، کودکی چشم به جهان گشود که تقدیرش بهجای خاموشی در روستا، شعلهور شدن در قلههای مقاومت بود. داریوش محمدی که بعدها نام حسین را بهعنوان نامی انقلابی برگزید، از همان آغاز نوجوانی شعلهای از شور و آگاهی بود. دوران ابتدایی را در مدرسه آریوبرزن گذراند و تا سال سوم دبیرستان ادامه داد، اما درس اصلی او نه در کلاس، بلکه در میدان اعتراض بود.
سال ۱۳۵۷، در دل طغیان انقلاب ضدسلطنتی، او یکی از دانشآموزان پیشگام در راهپیماییها شد و با قیام مردم پیوندی ناگسستنی برقرار کرد. همان روزها به انجمن ارشاد بهبهان و سپس به صفوف هواداران مجاهدین پیوست. شور و تعهدش، او را بهسرعت به یکی از نیروهای مورد اعتماد و مسئول بدل کرد.
در سال ۱۳۵۸، وقتی پاسداران او را به جرم پخش نشریه مجاهد بازداشت کردند، بهجای نام واقعی، خود را «مهدی رضایی» معرفی کرد؛ بهنشانهٔ دلبستگی به شهدای پیشین و برای حفظ امنیت یارانش. پس از آزادی، با انگیزهای دوچندان به میدان مبارزه بازگشت.
با آغاز مقاومت سراسری در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، دوران جدیدی از نبرد آغاز شد. حسین که ارتباطش با سازمان قطع شده بود، بهتنهایی هستهای از مقاومت را در استان خوزستان تشکیل داد. با تلاش خستگیناپذیر، دوباره خود را به سازمان رساند. او از همان ابتدا گفت: «نام حسین را برای خودم انتخاب کردهام»، و همانگونه که عاشقانه نام حسین را به دوش کشید، عاشقانه نیز در مسیرش قدم گذاشت.
در پاییز ۱۳۶۰، وقتی مجاهد شهید عبدالحمید میرزاشاهی از شب اعدام گریخت، این حسین بود که او را پیدا کرد و با ارتباطاتی که داشت، گامبهگام او را به کردستان رساند. بعدها نیز مجاهد دیگری را که از زندان بهبهان فرار کرده بود، یافت و به مقر سازمان متصل کرد.
وقتی به کردستان رسید، کاک حسین به نماد نشاط انقلابی و آمادگی تمامعیار بدل شد. آموزشها را با عطش آموخت، مأموریتها را با اشتیاق پذیرفت. او با ازخودگذشتگی مثالزدنی، حتی در شرایط دشوار، وسایل شخصیاش را به دیگران میبخشید. در یکی از شبها، حوالی ساعت ۴ بامداد، وقتی نیروها برای رفتن به خط مقدم بیدار شدند، او از گرفتن لباس، کفش و وسایل تازه خودداری کرد و گفت: «به بچهها بدهید... من به سرما عادت کردهام.»
در لحظه خداحافظی، با شور و صمیمیت از همرزمانش جدا شد و در آغوش یکی از مسئولان مقر گفت: «خودتان را حفظ کنید، انقلاب به شما نیاز دارد... هر بدی از من دیدید ببخشید...» و رفت؛ پرشور، پرشعور، و آرام.
در سنگرهای خط مقدم، حسین سراپا شور بود. قطع ارتباطهای طولانی با همرزمانش برای او سختترین لحظات زندگیاش بود. اما حالا، در دل آتش و گلوله، میگفت: «خدا را شکر که در کنار همرزمانم هستم و با دشمن خلقم میجنگم.» فقط چند ساعت پیش از شهادتش، زیر رگبار گلوله و خمپاره، گفت: «شما وصیتنامه نوشتهاید؟» خودش وصیتنامهای نداشت و میخواست آن را بنویسد، اما مجال نیافت.
در یکی از روزهای درگیری، ترکش خمپارهای نزدیک سنگرشان فرود آمد. او ترکش را برداشت، نگاهی عمیق به آن انداخت و گفت: «فردای انقلاب، این را میبرم به خمینی میدهم و میگویم: بگیر ای جلاد پیر، این بود هدیهات به من و خلقم. ننگت باد.» سپس آن ترکش را در جیب گذاشت.
و این فقط آغاز خاطراتی بود که از کاک حسین باقی ماند.
روزی در نوجوانی، وقتی نشریهی مجاهد میفروخت، مردی بلندقد و قویهیکل آمد، نشریهها را پاره کرد. حسین ۱۳ ساله بود، اما با شجاعت به او چسبید و گفت: «پول نشریهها را باید بدهی!» مرد هرچه کتک زد، حسین عقب نرفت. بعد از یک ساعت و نیم تعقیب، مرد فراری به مغازه آشنایش پناه برد و التماس کرد پولی برای حسین بگیرد. وقتی پول را داد، حسین گفت: «موضوع پول نیست، موضوع این است که باید بفهمی دنیا حساب و کتاب دارد.» مرد هم گفت: «از سماجت تو فهمیدم که دنیا حساب و کتاب دارد.»
روزی دیگر، برای یافتن مجاهد شهید عبدالرسول شادیان به محلهای خطرناک رفت. فالانژها او را شناختند، گرفتند و با میله آنقدر زدند که تمام بدنش کبود شد. اما حتی یک ناله نکرد. وقتی رهایش کردند، همانجا ایستاد و دوباره در خانه رسول را زد. خونسرد، مصمم، و بیاعتنا به درد. آنها که او را دیدند، وا رفتند و از محل پراکنده شدند.
در سال ۱۳۶۰، زمانی که او تنها، مسلح و بیپناه بود، به خانهی یکی از خواهران هوادار مجاهدین پناه برد. پدرش برای احوالپرسی آمد. خواهر به او گفت: «داریوش کجاست؟» و پدرش پاسخ داد: «در خانه است، مریض شده.» بعد از رفتن پدر، خواهر بابت پنهانکاری عذرخواهی کرد، اما حسین گفت: «تو بهترین کار را کردی.» بعدتر، هنگام ترک آن خانه، گفت: «نمیتوانم جبران کنم، اما میتوانم کار با اسلحه را به تو یاد بدهم.» و آموزش داد...
اینها تنها گوشههایی از زندگی کسی بود که با نام کاک حسین در کوههای کردستان زیست، جنگید، و در روز اول آبان ۱۳۶۲، در دامنهی «کوه زرد» با اصابت گلولهی قناسه، به کاروان جاویدان شهیدان پیوست.
او رفت، اما نامش در سطر سطر تاریخ مبارزات مردم ایران باقی ماند؛ چون ندایی بود برخاسته از دل رنج، و فریادی بود در برابر ظلم.
یادش جاودان، راهش روشن، و خاطراتش فانوس شبهای تار مقاومت.

0 comments:
ارسال یک نظر