محل تولد: آمل
سن: ۲۴
تحصیلات: دیپلم
محل شهادت: قائمشهر
تاریخ شهادت: ۸-۲-۱۳۶۰
در کوچههای شمال، در نبض تپنده آمل، در میان دود قنادی و عطر شیرینی، مردی نفس میکشید که جانش با شعلهی آرمان روشن بود. شهرام اسماعیلی، جوان ۲۴ ساله، مجاهدی از نسل آگاهی، برآمده از دل مردم، در بازار کار، در کوچههای مقاومت، و در خیابانهای خون، نامی شد که دیگر هیچگاه خاموش نمیشود.
متولد سال ۱۳۳۶ در آمل، با دیپلمی در دست و قلبی پر از باور، او بیآنکه کار دولتی یا پشتمیزنشینی داشته باشد، دست به زانوی خود گرفت. مدتی در مغازه قنادی پدرش در جاده هراز کار میکرد، اما آنجا نه تنها محل کسب روزی که سنگر تبلیغ اسلام انقلابی و پیام عدالتخواهی مجاهدین شد. پخش اعلامیه، نشریه، جمعآوری کمکهای مالی برای سازمان، و دفاع بیامان از آرمانهای توحیدی، از شهرام چهرهای ساخت که برای مرتجعین قابل تحمل نبود. چندینبار شیشههای مغازه را شکستند، اما عزم شهرام شکستنی نبود.
روز چهارشنبه، دوم اردیبهشت ۱۳۶۰، حوالی کوچه ژاندارمری در قائمشهر، ناپاکیِ تفنگ و قساوت، بار دیگر در قامت یک پاسدار مسلح جلوه کرد. شهرام که از همهجا بیخبر در آن محل بود، هدف فرمان ایست قرار گرفت. توقف کرد. اما در همان لحظه دریافت که قصد، ایست نیست؛ قصد، مرگ است. گفت:
"شلیک نکن!"
اما پاسدار گفت:
"میزنم!"
و شلیک کرد. پیکر شهرام با گلولههایی که قانون، شرع، اخلاق و انسانیت را شکافتند، فرو افتاد.
اما این پایان نبود. در حالی که از پیکرش خون میرفت، ۲۰ تا ۲۵ نفر از چماقداران، بیهراس از قضاوت تاریخ، با دستانی آلوده، او را لگدکوب کردند. پیکر نیمهجان شهرام را زیر مشت و لگد له کردند؛ آری، آنگونه که هیچ دد و ددیاری با دشمن خود نمیکند.
چند شهروند شرافتمند و نیز تعدادی پاسبان دلیر، با شهامت او را از میان آن جهنم انسانی بیرون کشیده و به بیمارستان رساندند. اما حتی در بیمارستان هم ظلم، پا پس نکشید. مأموران امنیتی با مسدود کردن مسیر انتقال به تهران، نفسهای باقیمانده شهرام را به بند کشیدند. در روز هشتم اردیبهشت ۱۳۶۰، شهرام اسماعیلی، به خون نشست و پرکشید.
در همان روزها، قائمشهر صحنه جنایات پیدرپی بود. موج یورش به هواداران سازمان بالا گرفته بود. شهادت خواهران مجاهد، فاطمه رحیمی و سمیه نقرهخواجا تنها دو نمونه از برگهای خونین آن دفتر بود، و شهادت شهرام، مُهر سیاه دیگری بر پیشانی رژیمی شد که با گلوله و چماق، به جنگ آرمان رفته بود.
اما شهرام، پیش از آنکه دیده برهم نهد، سخن گفت. با صدایی لرزان اما استوار، وصیت کرد. وصیتی که سند آگاهی و انتخاب بود:
«من شهرام اسماعیلی این راهی را که رفتم، آگاهانه و با افتخار قبول کردم. تا آخرین لحظه مرگم، معتقد به آرمانم وفادار میمانم...»
«به مادرم بگویید مثل تمام مادران مجاهد خلق استوار و محکم باشد و مبادا گریه کند چون اجر مادرم کم خواهد شد...»
«تمام پولهای نقد و دارایی مرا به سازمان بدهید.»
«به برادر کوچکم سعید بگویید راه مجاهدین را ادامه دهد...»
او حتی نوشت که چون قادر به نوشتن نیست، وصیتنامهاش را با کمک برادرش تنظیم کرده است.
و پایان این کلمات، نه مرگ که تولدی دیگر بود:
«پیش به سوی جامعه بیطبقه توحیدی.»

0 comments:
ارسال یک نظر