محل تولد: تبريز
شغل: آهنگر
سن: ۲۷
تحصیلات: فوق دیپلم
محل شهادت: تبریز
تاریخ شهادت: ۷-۷-۱۳۶۰
در صبحدم ۷ مهرماه ۱۳۶۰، قلب تبریز شاهد پرواز مردی شد که با پاهای خونین، اما سری برافراشته، مسیر رهایی را میپیمود. مجاهد شهید علیرضا (وهاب) امینیفر (ربیعی)، فرزند آذربایجان، فرزند قیام، فرزند خلق بود. آهنگری که آتش پیکرش، از کورههای فولاد داغتر بود و روحش از کوههای سبلان استوارتر.
متولد تبریز بود. مردی ۲۷ ساله با مدرک فوقدیپلم، اما مدرسگاهی از آگاهی، ایمان و حماسه. پیش از انقلاب، در جریان قیام ۲۹ بهمن ۵۶ در صف مقدم مردم انقلابی تبریز بود. آن روزها با دل آتشین، قدم در میدان گذاشت و پس از پیروزی قیام، از نخستین فعالان ستاد مجاهدین در تبریز شد. بهویژه در میان کارگران تراکتورسازی و ماشینسازی تبریز، از چهرههای آگاهگر و الهامبخش به شمار میرفت.
در سال ۵۸، وقتی سیل، خانههای مردم محروم اطراف تبریز را با خود برد، علیرضا و جمعی از همرزمانش، بیهیچ ادعا و تنها با توشهای از انساندوستی و آرمان، راهی روستاها شدند. در آن سفر، پیرمردی روستایی را دید که کفشی به پا نداشت؛ بیدرنگ کفشهای خود را درآورد و به او داد و تا پایان مسیر، پابرهنه ماند. چه کسی جز یک مجاهد راستین، چنین میکند؟
با آغاز فاز نظامی پس از ۳۰ خرداد ۶۰، وهاب مسئولیتهای خطیر و پرخطر را پذیرفت. در گرمای تابستان و روزهای بلند ماه رمضان، تنها با نان و پنیر روزه میگرفت. شبها در بیابان میخوابید تا محل استقرارش لو نرود. یک همرزمش روایت میکند که: «۵ روز بود که کفشهایش را حتی برای خواب هم درنیاورده بود… اما با چهرهای آرام، تنها میگفت: همهٔ این دردها در تاریخ خواهد ماند.»
علیرضا، مجاهدی از تبار «میتوان و باید» بود. از نسلی که سوختند تا مشعل حقیقت خاموش نشود. هر روز با این دعا بر لب از نماز برمیخاست:
«خدایا به ما زندگی پرکوشش و پر تلاش در راه خلقمان عطا کن…»
خاطرات
دو ساعت پیش از شهادتش، آخرین دیدار…
صبح ۷ مهر ۱۳۶۰، خانهٔ یکی از هواداران مجاهدین در تبریز. هنوز صبحانه نخورده بودیم که علیرضا را دیدم. حال و هوایی عجیب داشت. چهرهاش جدی بود، اما چشمانش آرام و مصمم. به من گفت:
«آیا تا به حال حس کردهای که چند لحظه بیشتر به پایان زندگیات نمانده باشد؟ من این روزها چنین حالی دارم. هر لحظه منتظرم، و به همین دلیل میخواهم حتی یک ثانیه را از دست ندهم…»
بعد از مکثی کوتاه، شروع کرد به خواندن دعایی:
«خدایا، ترا به خاطر فرصتی که به ما دادهای شکر میکنم. ما را از بلاها محفوظ داشتهای… از تو میخواهیم این ماندن ما را پربار و پرثمر بدار...»
از من خواست دعا کنم. رفت… اما چند لحظه بعد در زد. گفت:
«فقط آمدم بگویم دعا کن…»
و رفت. دیگر هرگز ندیدمش…
دو ساعت بعد، در یکی از خیابانهای تبریز شناسایی شد. پاسداران جنایتکار او را از پشت هدف رگبار گلوله قرار دادند. پیکرش را مدتی روی زمین کشیدند و بردند. اما علیرضا همیشه میگفت:
«اگر زنده دستگیر شوم، حتی یک آه هم از من نخواهند شنید…»
و آنگونه که خود میخواست، در درگیری به شهادت رسید.
شهید وهاب امینیفر، زنده است؛ در یاد، در ایمان، در تپشهای بیقرار هر جوانی که راه رهایی خلقش را در پیش گرفته است. شعلهای از او در جان هر انقلابی روشن است، و نامش در دفتر زرین تاریخ مقاومت ایران، جاودانه خواهد ماند.

0 comments:
ارسال یک نظر